بُهت شدم
با داغی ِ تبی از درد رفتن تو ....
بُهت شدم ،
با ویرانی چشمانی که چشمه های اشکش
خاک بر سر می کنند ...
کهنسالا !
تو برومندتر از نوشکفته های عشق بودی
و جوانه زاتر از هر درخت
با نقبی که بر دالان نیستی می زدی با شعر....
لبخندتگواه بودنت بود
و هزار زندگی در پاسداشت بهاران...
اینک ! چرا در پاییز ؟
در شکفتن های بغض کرده
آخرین غزلت را سرودی ؟!
بخوان !
از خاطره از ترانه از عشق ،
و از زندگی که سهم تو بود بگو...
باورم نیست گاه،
ناچرخ چرخیدن چرخ را
حسابهایم به هم می ریزد
و در ابهام دره ای مشکوک می گریم
که در آن سرازیرم....
چرا دیروز هجرت تو را باورم شد
و امروز گو بیداری تلخی
پنجره های وجودم را تلنگری زد
کجایی تو ؟!
ای بی کهنسال عاشق
کجایی تو ؟!
ای شامگاه این شب سرد بی باران
که جامگان سپیدت بوی پاکی می دهند .....
دلم به حال خودم می سوزد
تو ستاره ها را شمردی و رفتی
و من همچنان در پی ِخاک کردن روزگاری بی هویت
به دنبال کجاوه های بی لیلی
بیابان را سوزانم .... .......
گلی از جمع خوبان و پاکان رفت . هرکه خاطره ای از آن سفر کرده یار دارد . که خوب بود و شیرین . روحش را به آرامش می خواهم خدای من
برای کوچ غریب سجاد کهن سال