حکایت می کند سعدی
بس است از یار گفتن،پنجه را در زلف شب بردن
بیا یک قصه هم از سعد ی ِ شیرین سخن خوانیم
ز بیماری ِ مهلک ،در سر سلطان
واز رای پزشکان در علاج درد ِبی در مان
و دارویی به جنس ِ زَ هره انسان
نه هر انسان !
جوان ، بیدار وجدان ، پردل و جرات
سیاست پیشه بودن حیله می خواهد
وفرهادی که اسطوره شده در کوه کندن
چاه ِ بیژن را کــَنـَد اکنون
جوانان را به تدبیری میان صحنه آورده
نشانها را درون ِسینه ی چشمان ِآنها جستجو کردند
جوان ِ بینوا را دستها بستند
بهای خون اورا موبه مو دادند وُ با این بیکران بخشش
درخت عاطفه خشکید از بن ، سینه ی مادر چو صحرا
شد
و غم در چهر ه ی بابا به پشت ِ پرده ی ابهام
پنهان شد
ونقش مُهر ِ قاضی سرد و خشک و بی صدا آذین ِ
کاغذ شد
جوان در رو به روی ِ جوخه ی اعدام
به سوی آسمان رو کرده ، می خندد
و حاکم با تعجب علت ِ لبخند می پرسد
صدایش می شکافد بغض ِ میدان را و می گوید
که ناز ِ نا زنینان را پدر یا هم کشد مادر
و دعوا را به پیش قاضی و حاکم برند آخر
من اینک هرسه را یک جا ز کف دادم
کنون در پیش تو از دست تو من داد می خواهم
که هرکس یک زمان باید به خود آید
دل ِ سنگین ِ حاکم زان سخن ناگه به درد آمد
به دیده آب گردانید
هلاک ِ خویش را اولی زمرگ ِ بی گناهان دید
نوشته در گلستان که:
خدا هم درد بی درمان حاکم را شفا بخشید