داستان کوتاه ساده :
وفای ِ دنیا :
.
روزی انسانی
عاشق دنیا شد
شب و روز دنبالش دوید
وهمه آرزوهایش در او خلاصه شد.
انسان ساده
هر روز بستنی می خرید
و به پارکی که دنیا را می دید ،
می رفت.
.
تا که یک روز شلوارش را عوضی پوشید
و چون پولی نداشت
خجالت کشید به پیش او برود.
به پارک رفت
و او را از دور عاشقانه دید زد .
دنیا که دید از بستنی خبری نیست
دست در دست بستنی فروش
گذاشت
و رفت...
و انسان نوشت:
.
تا چشم از دنیا برداشتم
با غریبه رفت...!
____________
کوتاه:
کوانتوم
بمب ساخت
یا نسبیت!
ویا من؟...
_______________
موازی دیدم
ریل ِ
عشقتت را
در حالیکه تو
ساکن ِ قطارِ
دلم بودی...
_______
متخصص قلب
می تواند جراحی کند
دل؟!
________
هنگ کرد
رایانه ام
از خنده من...
_______
اهای مردم !
تخم بدبو،
بزرگ شده !
_______
عقاب
همیشه
از سمت نور حمله می کند...
________
هزاران بار بوسه زد
پدر،
به پای ِ
طفل تب کرده ...
_________
قلب آینه
شکافت،
از دیدن چروک پیشانی
مادر...
______
مناجات گناهکارترین بنده:
.
خدایا !
چراغ چشمانم را خاموش کن
شیشه های خرد شده دلم را خردتر کن
تک تک استخوانهایم را بشکن
ولی
احساس با تو بودن را
از من مگیر!
______________
پی نوشت:
اگر می توانی
اثبات کن،
نه انکار.
...