این غم نامه را کسی نخواند
امشب...؛
یاد آخرین، نگاه زردت را ...؛
از چشمان شبگردم ...؛
بدون درد ...؛
برداشتم !
هر روز، سردي حرفهایت ؛
روی صورتم ...؛
یخ می بست، ترک میخورد ؛
و در بلوغی زود رس ...؛
چروکها...؛
شکسته می شدند !
اما، هنوز ...؛
سکوتِ روی لبهایم ؛
درد میکند ؛
زمستان رفت و ...؛
سرما را برد؛
اما...؛
سوز و سردي نبودنت را...؛
هرگز...؛
نخواهد برد ؛
جای پای رفتن ات ...؛
چون کوهي از یخ ...؛
ایستاده ...؛
بر خاک تفتیده ام ؛
و من ...؛
صندوقچۀ سیاه خاطراتم را ...؛
با یاقوت سرخ و ضربان دارش ...؛
در پشت میله هایی که... ندانستی ...!
زنجیر کردم ؛
و تو...؛
روی قفل سنگی آن...؛
حک کردی...؛
"این غمنامه را کسی نخواند" !
چه آرامشی دارد ؛
خوابیدن و خواب دیدن ...؛
در ساحل سردِ...؛
کفشهای خاک آلوده ات ؛
در این داغستان سوزان ؛
و اما...؛
نه دیگر این خاک ...؛
و نه حتی آن کفشها...؛
به گرد پاهایت...؛
نخواهند رسید!
و من...؛
اینجا... و تنها برای آخرین بار...؛
دعا کردم !
خواستم ات، تا که بازم آیی...؛
در خواب خود خواسته ام !
و تو...؛
شاید اين بار...؛
بمانی، در انتظار...؛
و یا شاید ؛
در ابدیت، مهمانم شوی!
و این، پایانم بود؛
پایان من، پایان چشمهای بازم...؛
پایان بیداریم؛
اما ... نه پایان انتظارم؛
و ای کاش،... هر گز؛
نیایی!
تا همیشه...؛
انتظارت زیباست!
***
وبسایت "حس تو"