امشب هوسم كرده كه با رنگ و قلم مو
بنشينم و از روي تو تصوير بسازم
عكست بكشم بر دل و بر سينه ي سوزان
بر ساخته ي خويش ببالم وبنازم
رخسار تو ديدم به تنم لرزه در افتاد
كه تو ماهي
اشك آمد و ناگه قلمم از قدم افتاد
چه چشمان سياهي
در خويش پريشانم و
دل ، ولوله برپاست
اين قصه چه زيباست
در نيمه ي شب بر دلم اينگونه هويداست
عزيزم ، نكن اين كار
اين ريسك ، بزرگ است
نكن ، دست نگهدار
اين غصه سترگ است
زيبايي او در دل اين بوم نگنجد
ترسيم نكن
خالق ِ دادار برنجد
گويا نشنيدي كه سر قصه دراز است
او كعبه دل، اوج تجلي نماز است
مادام كه نقاش ازل نقش رخش ساخت
صد عاشق دلباخته را از نفس انداخت
كامل كه نمود عكس نگارين قناري
صد رنگ و قلم مو
بخزيدند به كناري
برخويش بباليد خدا
گفت : ملائك
جشن است كنون
در همه ي جنت و گلشن
اين عشق چه زيباست
اي احسن و احسن
من مانده ام و رنگ و قلم مو ، رخ دلدار
بر خويش ببالم
من مانده ام و نيمه شب و عكس ِ رخ يار
تشويش ندارم
آري
گر هيچ ندارم
برخويش ببالم
زيركه تويي عشق ،
توئي دار و ندارم