چموش
همچون اسبی چموش ،
می تاخت درمیان بیراهه
همراه با ، بار و بُنِه ای زرین
گهگاه هم یورتمه کنان ،
چراغ خاموش
او زبهرسیستم ، اطلاع رسان خوبی بود ،
بسانِ یک متخصصی جاسوس
همچون دیوار و، گوش و موش
یه موش کثیف که ،
کفتاری زصورت پلیدش می بارید
اما تیز بود به فرارش ز دست دادگستر،
همچون خرگوش
اما درضمن ، حماقتِ او خر بود
همیشه درصفِ خیر، آخر بود
فکرمیکرد ز دست خدا هم ،
میشود فرارکرد
چونکه فکرِ بقیه ی لت وپارها بود الگوش
درجمع مردم ، جانماز آب بکِش
درجمع خودمانی ها ،
دائم به حالِ نوش
ساقی مهیا ، سینی به دست ، که اِی قربان ! مِی بنوش !
یعنی نمیدانست میرود روزی آبروش ؟
یعنی نمیدانست میرود روزی ز دستش ،
بُرج و باروش ؟
یعنی نمیدانست که شکم رَوِش میشود ،
با آن ایده های آشِ آلوش ؟
یعنی نمیدانست که خواهد شکست ،
دراین دریای بیحد ، هردو پاروش ؟
یعنی نمیدانست که محو میشود آخر،
دراین وطن پهناور، دراکولا رَوِشهای ، زالوش ؟
بهمن بیدقی 1404/1/14
درود برشما جناب بیدقی عزیز
زیبا وتامل برانگیز قلم زدید