می روم تا گم شوم در لابلای خاک سرد
بعد از این دیگر به دنبال منِ بیدل نگرد
می برم با خود تمام شعرهای کهنه را
تا دهم بر مُردگانی که ندارند ادعا
حیف از آن شبهای بیخوابی که پایت شد هدر
می چکاندم واژه ها را در دهانت تا سحر
زیرِ سنگی می کنم پنهان هر آنچه مانده است
آنچه شعرِ نصفه نیمه دارم و ناخوانده است
فکر می کردم که میفهمی تو حسِ ناب را
گریه های بی صدا در دامن مهتاب را
فکر میکردم حریصِ شعرهای تازه ای
دفتر تجویدِ احساسِ مرا شیرازه ای !
تا لبت تر میشد آن لحظه غزل پر می کشید
داغ و تازه در صدایت واژه واژه می دوید
می نوشتم شرح حال زندگی ات را چه سود
غافل از اینکه دلت یک باب دیگر می گشود
بدترین ظلمی که دیدم کشتن احساس بود
دیدن یک تکه آهن ، در دل الماس بود
زخم هایت را مداوا کردی و رفتی عجب
اصلا از حال من آگاهی رفیق منتخب ؟
راه را بیراهه رفتم در کنارت آفرین
دو به شک افتادم از این اعتمادم از یقین!
حیف از آن سرمایه ای که در گلویت ریختم
یا دلی را که به قلاب دلت آویختم
بهترین درسی که دادی حک شده در مغز من
پای هر نالایقی دیگر ، نکوبد نبض من
از قلم دیگر نمی ریزد جنونِ بی کسی
جوهرش را می کِشم از پای هر خار و خسی
مدتی دور از همه باید شوم از حال بد
تا که آرامش شود از هردو چشمانم رَصد
می نویسم اسم"پونه"روی جلد یک کتاب
پای هر برگش بریزم استکانی شعر ناب
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
زیباااست امااا..
امااا خیللللی شاکی..
در پناه حضرت عشق شادمان بمانید..