خدایا این دل سرگشته را راهی به سویت ده /
که بی راه تو هر راهی رود در بی رهی افتد
[ آخرین نامه]
کاغذ، زیر انگشتانم میلرزد. جوهرِ خودکار، به سختی بر روی آن میلغزد. کلمات، به زحمت از ذهنم بیرون میآیند و بر صفحه نقش میبندند. این آخرین نامه است، نامهای که هرگز به دست تو نخواهد رسید.
میدانم که دیگر نیستی. میدانم که دیگر صدایت را نخواهم شنید، نگاهت را نخواهم دید و دستانت را نخواهم گرفت . این دانستن، مانند خنجری زهرآلود، در قلبم فرو میرود و هر لحظه، دردی تازه به آن میافزاید.
به یاد میآورم روزهایی را که با هم بودیم. خندههایمان، شوخیهایمان، قدم زدنهایمان زیر باران. آن روزها، زندگی، رنگ و بوی دیگری داشت. تو بودی و من، و دنیایی پر از امید و شادی.
اما حالا، تو نیستی و دنیا، برایم، به زندانی تاریک و سرد تبدیل شده است. هر جا که مینگرم، جای خالی تو را میبینم. در خانه، در خیابان، در میانِ دوستان. همه جا، یاد تو، مانند شبحی، در اطرافم پرسه میزند و مرا عذاب میدهد.
این نامه را مینویسم تا شاید کمی از بارِ سنگینِ دلم کاسته شود. مینویسم تا شاید بتوانم با کلمات، با تو، برای آخرین بار، سخن بگویم.
میخواستم به تو بگویم که چقدر دلتنگت هستم. چقدر دلم برای صدایت، برای نگاهت، برای دستانت تنگ شده است. میخواستم به تو بگویم که بدون تو، زندگی، برایم، هیچ معنایی ندارد.
اما میدانم که این کلمات، دیگر فایدهای ندارند. تو رفتهای و دیگر باز نخواهی گشت. فقط این نامه باقی میماند، یادگاری از عشقی که هرگز فراموش نخواهد شد.
اشکهایم، بر روی کاغذ میریزند و کلمات را تار میکنند. دیگر نمیتوانم بنویسم. فقط میخواهم بدانی که تا ابد، در قلبم، خواهی ماند.
(جای خالی ات سنگین ترین حضور است)
عشق، نه یافتنِ کسی بینقص، بلکه دیدنِ کمال در نقصهایِ دیگریست. این، هنرِ قلب است.
به ظاهر خندهای بر لب، ولی در دل هزاران درد چه داند حالِ ما، آن کس که از غم بیخبر باشد؟
قهوه ام سرد شده و من هنوز در فکرِ توام
خدایا این دل بشکسته را تعمیر کن روزی
که جز تو هیچ معماری نداند راز این ویران