به زیبایی جنگل و دریا خیره بود که صدایی مهیب رشته افکارش را گسست
چشمش را که برگرداند دود غلیظی در غزّه دید
باز دلش گرفت از دیدن این همه ویرانی و پیکرهای در خون غلطیده پیر و جوان و کودکان معصوم
یادش آمد بعد از حادثه جانگداز کربلا کمتر شاهد چنین صحنه هایی از ظلم و شقاوت انسانها بوده
بغضی غریب همه وجودش را فرا گرفت
خواست در مظلومیت مردم بی دفاعی که زیر وحشتناکترین بمبارانها توسط رژیمی غاصب کشته می شوند گریه کند
اما کمی دورتر دخترکی را دید که زخمی و بیهوش میان انبوهی از آوار افتاده
گویا امدادگران در بمباران دو روز قبل متوجه او نشده بودند
باید کاری می کرد
در بالای آوار، آینه شکسته ای توجهش را جلب کرد
نگاهی به خورشید انداخت که فارغ از این همه مصیبت آرام خوابیده بود
باصدایی بلند بیدارش کرد
خورشید چشمانش را باز کرد و گفت: کاری داری
آسمان دخترک را نشانش داد و بعد گفت آن آینه شکسته را هم می بینی
گفت: آری
دستی به چشمان نمناکش کشید و دوباره گفت:
لطفا تمام نورت را در آینه بتابان و این کار را چندین بار به طور منقطع انجام بده
در نزدیکی محل حادثه پیرمردی کنار منزل ویرانش در سوگ خانواده اش ناله می کرد
ناگهان چشمش به نور افتاد و با عجله به طرف منبع آن دوید..
آسمان دیگر نتوانست بیش از این بغضش را نگه دارد
سرش را به روی شانه زمین گذاشت و آرام گریست.
تنت زخم کدامین رنج و درد است
پاشو ای دخترک جایت چه سرد است
شکسته استخوان! نایی نداری
پاشو دیگر که بابایی نداری
مگو مادر..مگو مادر کجا هست
که او اکنون در آغوش خدا هست
غمت قلب زمینو پاره کرده
به حالت آسمان هم گریه کرده
چشاتو باز کن مظلومِ مصدوم
جوابم را بده معصومِ مغموم
بدان صبر خدا اندازه داره
به وقتش آتش خشمش بباره
بدان در دفترش ثبت است نامت
بگیرد از ستمگر انتقامت
درود بر جناب میرزادوست ارجمند
انشاءالله ریشه ظلم برچیده شععع...
موفق باشید