(1)
زیبایی ِ تو
نه مرگ را به تأخیر می اندازد
نه تنهایی را
دلتنگی؛
آغوش باز جاده ی شب است
دلتنگی؛
مسافر بیدار صندلی هشتم ...
(2)
بادام بُن
شكوفه فرو ريخته است و باغ
خاموش و سوگوار
كه پاييز بگذرد
اين روزها كه زندگي
چيزي شبيه عشقِ روسپيان است
چيزي
شبيهِ تلخيِ " اين نيز بگذرد "
اين روزها كه مرگ
اين ناگزیرِ بي دلالت
به طرزِ گريه آوري
زيباست ؛
پلکی برقص
تا شب پرهیز بگذرد...
(3)
من می میرم
تو می میری...
پچ پچِ بازیگوشانه ی باران
در گوشِ تُردِ علف ها
و بادی بی حوصله
که نحوِ محو می خوانَد...
(4)
مِثل هميشه ات
كه دعاهايم را نشنيده مي گيري
يك بار هم
گناهانم را
نديده بگير
دلقك دعا مي خوانَد و
فرشتگان مي خندند
(5)
زیبایی تو
زانوان بودا را
می لرزانَد
تبعیدیان اندوهت
هریکی
ایوبی گمنام است
و آزمون عشق ات
از هر عامی
رقیبی می تراشد
برای سقراط
من
بی تو
سنگ گوری شکسته
در میانه ی سیرک ...
(6)
می گریانَد
انگشت اشاره اش را
رو به گورهای تهی در باد و
با پلک های خون آلود
خیرات می کند دلش را
برای مردگان
- به تمامی -
... حتی برای یهودا
(7)
نه روز و شب
تنهايي ام را مي فهمند
نه همين كلماتِ كافر
اين عصا هم فقط بلد است
بلوط هاي پوسيده را
براي گوسفندانم فرو ريزد
حتي از تو چه پنهان
گوسفندانم هم
ايمان نياورده اند
به معجزات معمولي ام
خلوتي عاشقانه
مرا خوش تر
از هر چه فرزانگي
و حماسه هاي ابلهانه
اما نه در زنانِ بي نامِ خواب هايم
نه بينِ سايه هايِ هرجايي
كسي شبيه تو نيست...
از تو چه پنهان
هرگز شاعري اولوالعزم نخواهم شد.