ای تاریکی خفته در میل چراغ شب
من آن اندوه آتش زیر بوته
هیچ وعده ای
درروز را جشن نخواهم گرفت
گاهی درختان بلوط در تنم می سوزند
و گاهی بشریت
سهم زمان کس دیگر خواهد شد
دستهایم رویای مبهم فردایند
چندان که سلانه سلانه
بهار از حد دروغ خود
هاج واج آبها را در رودخانه ها شکنجه می داد
چندان که لبخند
حوصله از سر رفته ی احساس است
که پندار کلاه مردها را عوض می کرد
ای آمیخته در بینابین زیبایی موهای یک زن
مرگ تولد کدام مردِ
در سرزمین از خویش رانده را جشن خواهد گرفت ؟
مرگ آسمان تاریک و نمناک
کدام زن قد کشیده در تاریکی خواهد بود ؟
ای ادراک آکنده از نجوایِ
دختران لرزیده در گیسوان خود
مرگ لمیده در سینه ی کدام دختر
هر روز صبح قهوه مردان تاریک را خواهد نوشید
سکوت ،قلب تاریک مرگ است
وقتی پرنده در آرامش خود هرگز نمی خوابد
وسنگ ها در ریشه درختان رشد می کنند
شبیه فکری که
زایمان زنان واپس زده را به گور خواهد برد
ای خوابیده بر رشد ریشه ی درخت
غروب
آغاز برف کدام فصل از دختران بود
که در حسرت فریاد
غرور خودرا سرزنش می کردند
لبخند آتش حسرت رشک است
بر تن سوخته ی سکوت
بااحترام محمدرضا آزادبخت
سلام استاد سپیدسرا
زیبا و درنگسوی و اندیشمندانه نگاشتید
سلامت باشید و دلشاد و سرافراز