تنهایی ام مثل مترسک های جالیز است
بیداری ام از خون بهای عشق لبریز است
با من کلاغی همدم و ، هر دم نوکِ تیزش؛
با دست و پاها و کلاه من گلاویز است
احساس من را ، آدمی بیرحم دزدیده...
جسمم شریکِ برگ ریزان های پاییز است
درد و بلاهایی که پا پس می خورند از دهر ؛
هر روز روی شانه ام چون رخت ، آویز است
چشمانم از زیبایی هر دو جهان بسته است
در قلب سردم هم ، امیدِ مانده ناچیز است
از بس فرو خوردم تمام بغض هایم را ؛
این سینه از اندوه ، بی اندازه سرریز است
ردِّ نگاهم ، سوی شادی ها نمی پیچد
تا چشم تو از دیدن رویم به پرهیز است!
پشت سرم تنهایی است و پیش روی من؛
سدِّ غمی از لشگر بی رحمِ چنگیز است
افتاده ام در یک هوای تلخ و نامطلوب
پیشانی ام از آتشِ دوریت تب ریز است
لالایی شبهای من بی خوابیِ رود و ....
گاهی صدای بوفِ کور و پای شبدیز است
سقفم شده یک آسمان تیره و ابری ؛
جا خواب من هم تخته ای از لاشهٔ میز است
یک مزرعه از خاکِ خشک و پرترک دارم
روی سر هر "پونه" خاری تازه گُل بیز است
افسانه_احمدی_پونه
گلایه آمیز و زیباست