هرجا کنیزِ هیزِ هَوس شُد هَووی عشق
پائین نرفت آبِ خوشی از گلوی عشق
جُز مایه در خمیرِ تَنَم، شعله زد شبی
بر گونههایِ گرمِ فَطیرم هَوویِ عشق
من داغ بودم از تَبِ احوال، میخَزید
در تختخوابِ طالبِ حالم عَدویِ عشق
پیچیده بود دورِ نیازم حریرِ شَرم
افتاده بود گوشهیِ یادم سَبوی عشق
پُر میشد از تَهاجمِ لذّت تَغارِ آز
سَر میزد از پیالهی شب آبرویِ عشق
تا آمدم به خود، که بگیرم مَهارِ نَفس
باطل شد از تلاطمِ مِیلم وضویِ عشق
چیزی که شد نصیبِ من از بازیِ زمان
زانویِ عقل بود و زَنَخدان و گوی عشق
در زاغِ عشق چوبِ هَوَس میزند مُدام
رویَش سیاه باد، سپیدَست روی عشق
ابراهیم هداوند
جمعه نهم شهریور چهارصدوسه - تهران
زیرنوشت؛
زاغ یا زاج یا زاگ(بیتِ مقطع)
مادهای بلوری شکل به رنگهای مختلف که رنگِ سیاهِ آن در قدیم، در صنعت رنگرزی، نخ، پارچه و چرم به کار میرفته.
اگر محصولِ صنعتگری، خوشرنگ، بَرّاق و با کیفیت از آب در میآمد، همکار یا رقیب، سعی میکرد دور از چشم صنعتگر و در خفا، چوبی در ظرف زاغِ او بچرخاند تا با بوئیدن آن پی به راز ترکیبِ زاغ ببرد. این ریشهی ضربالمثل معروفِ "زاغ سیاهِ کسی را چوب زدن" است.
شعر زیبایی بود
خوش برگشتید
موفق باشید .