مرگ گاهی حلول کرده در نام زنی بود
هروز صبح یک شاخه از باغ را می شکست
پشت در پشت باران
نسب زمستان مردی بود
مدام پاییز را به سخره می گرفت
آن قدر در تاریکی قدم می زد
تا گورستان را به خانه بیاورد
گاهی اتفاق نام پر شوق جوانی بود
فراگیر تر از خوشبختی
دراتاق خیمه شب بازی خودرا به دارکشید
گاهی درسایه ی هفت سالگی ام
مادر بی چادر ،مهتاب را مهمان خانه خویش می کرد
من از پله های شک
در نردبان اشک
پرنده را درخواهش پند
افق آشکار درخت به پوچی خورشید رساندم
گاهی زن ها متبادر می شوند
به سکوی سکوت
گاهی مادرم دوپله پایین تر
می خواست سجاده اش را سمت آسمان ببرد
گاهی مرگ در نقشه جغرافیای من نیست
ومادرم هر روز می گفت
مرگ بوی سیب آدم را می دهد
آفتاب گاه نقب در خون می زند
کوهستان در هیچ نگاهی
روی نازک باغ را ازیاد نمی برد
دقیقه ها فصل اتفاق خوشبختی
گاهی پاییز در چمنزار یک گاو چران
پشت به باغ نشسته
مدام غفلت خودرا
در مجاورت سنگ ها
روی پوست واژه واژه ی دلتنگی می کشید
گاهی پر پر شدن اشاره ای به اندوه باغ داشت
ومرگ هم چنان درباغ ورق می خورد
]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]
تقدیم به مادری که مخفیانه فرزندش را دوست داشت
مبادا فرزندش با ارباب مرگ سر شاخ شود
با احترام محمدرضا آزادبخت
هرچند سپید سرا نیستم و اغلب با سپیدهایی که پیچش زیاد دارند. و از خود راه ارتباط به جا نمیگذارند گریزانم . اما بر خود لازم دیدم نکاتی در مورد این شعر خوب عرض کنم .« تا چه قبول افتد و چه در نظر آید»
در این شعر احساس کردم دارم شعر میخوانم چون با ادبیت و بیان شاعرانه روبرو بودم . تصاویر و کنایات زیبا دیدم .
مانند : مهتاب را به خانه آوردن ، سجاده را به آسمان بردن ( در حالیکه دو پله پایین رفته بود ) .کلمات پیوند خوبی داشتند ایجاز رعایت شده بود و گسیختگی واژه به چشم نمی آمد .همزاد پنداری در شعر خوب بود . دستور زبان در سلامت بود و...
ذهن شاعر برخاسته از یک فضای احساسی و عاطفی خاص خود بود. و صور خیال گسختگی نداشت .
خلاصه شعر زیبا و قابل قبولی بود برای شاعر گرامی آروزی موفقیت دارم .
با مهر فراوان