چشم گشودم این جهان دیوانه وار از تو سرود
در پیشِ من گسترده خویش بر رازِ تو بارانْ سرود
گفتا که تاریک است جهان ، نوری در آن پنهان شده
از من چرا رنجیده ای ، قلبی که از تو میسرود
از من نرنج ، زیباترین لبخندِ تو سهمِ من است
نوازشِ موهایِ تو سهمِ غزل هایِ من است
از من نرنج ، دیگر نماند ترسی در این قلبی که نیست
اما بدان پژواکِ عشق این حسرتت سهمِ من است
از من نرنج که سرکشم موعودِ معبدِ شبم
بر آتشِ چشمانِ تو ، سجده زدم ، گریستم
ببخش که واژه هایِ من در قلبِ تو آرامْ یافت
در زیرِ این باران برقص به یادِ تو گریستم
من شمعِ خاموش در هراس از زخمه هایِ شعرِ شب
از تو نوشتم شعله ور زیبایِ تنهایی و ترس
رقصید در شعرهایِ من پژواکِ بارانی که نیست
من با خودم بیگانه ام از لمسِ واژه ها بترس
از لمسِ واژه ها بترس الهه ای نفرین شدست
بوسه به لبهایم زد و اسیرِ لبهایش شدم
اسیرِ یک بوسه شدم عریان ترین زندانِ من
لبهایِ تو من را ربود تسلیمِ نفرینت شدم
ساحره یِ روح و غزل ، رزهایِ بارانی و شعر
تاریکی و راز و سکوت ، بهارِ نجوایِ هراس
دامان خون آلودِ تو قتلگاهِ احساس و هوس
زیبایِ بی رحم ، نور شعر از لمسِ آغوشتْ هراس