کبوتر بچه ای خوشحال وخندان
ز لانه پر گرفت در نو بهاران
دوبال خودگشود و شد به پرواز
گهی رقصید و گه کرد او به آواز
نشاط وشورسرمستی فزون شد
کبوتر بچه از حدّش برون شد
به خودبالیدوگفت دنیاهمینست
ندانست او بلاها در کمین است
سرش گرم ودلش بس بیخبربود
همه لحظه ی دنیا را خطر بود
نصیحت ها در او کاری نمیکرد
عنانش کف نبود یاری نمی کرد
بصبحی خواب نازش را سحرکرد
به شوق نان وجای خوب سفرکرد
بجایی شدپرازخواسته پرازمیل
همه روز بودبرایش خالی ازلیل
چه جایی بودوارزن های بسیار
شکم فربه بکرد بی کیل ومعیار
ندانست دانه ها صیاد ریخته
به زیر پای او دامی تنیده
به ناگاه پای او یاری نمی کرد
چرا این عقل باز کاری نمی کرد
نه تدبیری ، نه بود کوره راهی
تلف کردعمرخودرا زین جوانی
به سوی دامگه صیاد بیامد
کبوتر را ببُرد و عمر سرآمد
کبوتراینچنین شدکشته ی نفس
بشدهرخام پخته باب این درس
کبوتربچه را ای دل جوان است
غروروسرکشی درنفس نهانست
چو عقلش زایل و فرمان نباشد
به دام افتد، نجات آسان نباشد
پاییز۱۳۹۴
خوش آمدید 🙏🌺