یک روز رو به قلبم ، گفتم چه بی خیالی !
اصلا نگفتی از من ، مانده ضمیرِ کالی ؟
گفتش به من ببخشید منظور حرفتان چیست؟
گفتم نمیشناسی ؟ چه جمله محالی
گفتم که دیرگاهی ست دلتنگ روی اویم
زد روی شانه ام گفت : لطفا بزن مثالی
با گریه گفتم عشقم ! از او خبر نداری ؟
گفت عشقتان نشانده من را سیاه چالی!
اویی که قلب خود را سوزانده ای برایش
شاید که رفته باشد از شهر و این حوالی
شاید دیارِ باقی ، یا شاید عشقِ تازه،
دیگر نخواهد آمد ، بدبختِ لا ابالی !
تا کی به انتظارش ، با گریه می نشینی؟
دق میدهی مرا در هر فرصت و مجالی
بستی مرا میانِ دیوانه خانه ی خود !
گفتی بمیری ای دل باید تو هم بنالی
گفتم عذاب تا کی؟ تقصیر من چه بوده!
گفتی خفه ! فقط بر ، چشمانِ او حَلالی !
هر شب برای مرگم یک شعر تازه داری
پژمرده کرده اشکت ، گلهای سرخِ قالی
میگیری ام مرا در آغوشِ خود به گرمی
میگویی از وفا و برگشتِ احتمالی !
او رفته و تو اینجا رد داده ای به مغزت
فنجان و قهوه ها را ، کردی حرامِ فالی
آیا شود بیاید ؟ آیا کجاست حالا ؟
بس کن از آه و ناله یا حرف و هر سوالی
یک دست می فشاری من را میانِ سینه
در دست دیگرت هی پُر استکان و خالی
چشمت به راهِ رفته شد کور و او نیامد
تا کی به چلّه هستی با این خراب حالی؟
کارت کشیده بالا ، دیوانه ی روانی !
تعطیلِ لا علاجی در چشمِ این اهالی!
افتاده روی نبضم ، آتشفشان بغضت
میسوزدم همه شب بی وقفه در توالی
پرپر نکن مرا با ، شب گریه های دائم!
باور نکرده ای او ! رفته است چند سالی؟
با من بیا از اینجا ، تا دشت و دامنِ کوه
مهمان کنم تو را در یک روزِ خوب و عالی
یک کلبه چوبی و یک ، آتش به رنگ لبهات
یک تاب و خنده هایت ، با چاییِ ذغالی
حالت اگر نشد خوب از این بهشت زیبا !
تغییر می دهیمش ، با فعل و انفعالی
با دیدن طبیعت در سر جرقه ای خورد
سرمای سخت آن سال آن غصه شد وبالی !
یادم نبود ای وای آن روزهای آرام !
ایوانمان پر از گل ، مشرف به دشتِ شالی
یک سال سوز و سرما ، زد زیرِ ریشه هامان
او رفت و بعدِ او من ، مرغِ شکسته بالی
حالا گذشته دیگر ، باید که با دل از نو ؛
یک آشیان بسازیم در قسمتِ شمالی
گفتم به دل کمک کن تا باز زندگی را
سازیم مثل آنوقت آرام و اعتدالی
من را ببخش اگر که آزردمت عزیزم!
دیگر نمیکنم با تو تلخی و جدالی
دستی بکش به مویت آبی بزن به رویت
باید ببینی امروز رخ می دهد وصالی !
انگار توی جنگل ، پیچیده شد صدایم
دارکوب عاشقانه زد ریتمِ لای لا لا لی
طاقی مجلّل از گُل ، الماسِ نقره باران
با فرش سبزه ها شد یک رشته اتصالی
سُر خورد پایش آهو از ذوق با دویدن
افتاد در کنارِ ، گودالِ آبِ چالی
در سایه ی درختان بابونه و اقاقی
رو به کلاغ گفتند ای زاغ از چه لالی ؟
پرپر زنان خبر کن هر کس که میشناسی
برپا کنید بزمِ ، شادی و قیل و قالی
در گوش بید مجنون خم شد صنوبر و گفت:
ای لعنتیِ طناز ، ای لُعبتِ لیالی
آغوش گیرمت در جشن شراب و بوسه
با عشوه های مستی ، لبریز از جمالی
دستت به شانه هایم در چشم مست هم گُم
دستان من بیفتد بر گودیِ هِلالی
فتاده بود عکسِ رقصِ نسیم و "پونه"
در آبِ چشمه ای صاف از شدّت زلالی
پُر کردم از زلالِ آن چشمه کوزه ام را
تعبیرِ زندگی بود این کوزه ی سفالی
در لابلای برگِ سرو و صنوبر و بید !
خورشیدِ پولکی هم دارد عجب جلالی
پروانه های عاشق ، سنجاقکان زیبا
ببر و پلنگ و آهو ، خرگوش و شیرزالی
سنجاب و فیل و روباه ،شاهین و باز و بلبل
جمعی شلوغ و رقصان ، به به چه حال و بالی
یک آسمانِ آبی با رودهای جاری
یک روزِ یادگاری در جنگلِ شمالی
با یک غروب زیبا ، پایان رسید آن روز
از غصه ها و دوری این سینه بود خالی
در مجلس طبیعت با آرزوی سبزی ؛
هر یک فرو نشانده در خاک خود نهالی
بستیم عهد و قولی ماندیم بر سرِ آن
تا ریشه ای نلرزد از تیشهٔ زوالی !
پیچید خنده هامان در قلبِ جنگل سبزِ
یک روز ماندنی شد هر چند هم خیالی
قلبم میان سینه ، در گوشِ دل چنین گفت:
امروز خواهد آمد با اسبش آن شُوالی
در آسمان زدم پُل با "پونه" های وحشی
تا عطرشان کشاند او را ، در این حوالی
افسانه_احمدی_پونه
زیبا و پر احساس بود