خلیج آبی من
حریف ناب مستیهایِ شبپیمایِ سیگاری
رفیقِ لحظههایِ راکدِ شبهایِ بیداری
صدایت، مخملِ عطرِ زلالِ پیچشِ مهتاب
نگاهت، التهاب پیکرم در اوجِ بیماری
مرا در ازدحامِ انزوایِ عشق مهمان کن
نگاهت را به جامِ خالیِ چشمانِ من بسپار
لبانِ شعرآلودت سرودِ عشق میخوانند
تو بیتِ نابِ خود را هدیه بر دیوانِ من بسپار
نگاهت را به من بسپار ای چشمانِ تو دریا
و غرقم کن در اقیانوسِ احساسی جنونآلود
وجودت جنگلِ آوازهخوانِ خطۀ گیلان
و من پاییزِ محزونی که از هجرِ تو شد نابود
لطافت در کلامت، موجِ رقصِ واژهها در شعر
خشونت در نگاهت، بر لبت لبخندِ زهرآلود
سراپایت تناقض، گاه یک بیگانه با خویشی
و گاه آن زردکوهی که کنارش میتوان آسود
نگاهت اقتدارِ هیبتآلودِ جنونآمیز
صدایت انجمادِ واژهها در غربتِ پاییز
صدایم لال و گوشِ تو ز حجمِ نالهام سنگین
تهی قلبت ز عشق و از غرورِ کاذبی لبریز
تو و یک ذهنِ پربار و سترون طبعِ محزونم
که حتی دانهای پرسش ز خاکِ آن نمیروید
و کم دردی نبوده ذهنِ من در عصرِ یخبندان
به اصلِ خویش برگشته و از خورشید میگوید
تو و ژرفایِ اقیانوس و مرواریدِ شعرِ ناب
و من سطحیترین افکار را در ذهن پروردم
هزاران خرمنِ گل از لبت بیوقفه میریزد
و من از شورهزارِ ذهنِ خود صد خار آوردم
مرا اقرار کن در ارتعاشِ دستهایِ خود
مرا اثبات کن در تار و پودِ ذهنِ پر تردید
و رویِ تختهسنگی ناشناسی با سرانگشتش
نوشته بود قلبِ سنگ را هم میتوان کاوید
برایت مینویسم نامهای با خط ناخوانا
زبانِ شعرِ ابرآلودهام سرشار از ابهام
پراکنده شده افکارِ موزونم در این هذیان
من و توفانِ یادِ تو، من و یک خوابِ ناآرام
و من در جستوجویِ بویی از تو شعرهایم را
به آتش میکشم در موجِ فریادی رها در باد
و سرریزِ شکیباییِ من در اعتراضی سرخ
حقیقتها اسیرِ خون و تیغ و دشنه و جلاد
تو را هم باید از سر خواند با لحنِ سؤالآلود
مرا هم باید از نو خواست در تکرارِ یک خواهش
تو را بالاتر از هرچه که رنگِ عاشقی دارد
مرا با دستهایی خالی از هرگونه آلایش
نمیدانم ولی شاید که شامِ آخرم باشد
سقوطِ اختری را در کرانِ آسمان دیدم
به مخملگاهِ دامانِ شفق با چشمهایی سرخ
غروبِ ماه و خورشید و جهان را همزمان دیدم
مرا یکباره از خاطر مبر، گاهی به یک بوسه
به سنگِ خاطراتِ مردهام من را به یاد آور
و با چشمانِ برفآلود خود در ظلمتِ یلدا
بهاری را که مدفون گشت در بهمن به یاد آور
به یاد آور مرا ای در نگاهت جلوۀ توفان
بهارِ بیخزانِ یخزده در یک غروبِ سرد
خلیجِ آبیِ من، صد خزر در چشمِ تو جاریست
شمالیِ جنوبی، شالیِ نخلِ سراپا درد
منم که زادۀ تاریکیام در عصرِ یخبندان
مرا چون یک معما زیر نور ماهتاب حل کن
گشودی رمزِ قلبم را به یک بوسه به یک جمله
تو آن یک جمله را هدیه به این شعر مفصل کن
چهار پاره ی خوبی است
موفق و موید باشید .