بدر و ببر
بارانِ ابر میوزد و جنگل سپهر
پر میشود ز ریزش دوک سپید ابر
بر پرده مخوف شب تار آسمان
بر مسندی نشسته درفش عیان ببر
پولکنشان مخمل زرد حریر را
با دلبری به باد سپرده عروس شب
سرشار از ستاره شده چشم کهکشان
خیره شده به قرص قمر در شرار تب
مه در میان تور عروس سپید ابر
زلف سپید مخمل خود شانه میزند
بر ریسههای ابر کمی تاب میخورد
بر گرد خویش هالهای از نور میتند
چشمان عشقپرور مشتاق سرخ ببر
بر چهرهاش ز شوق، عطشناک میدود
آهنگ ناب جلوهگری ساز میکند
او بر اریکه قدَرش تکیه میزند
در برکهای پلنگ تن خیس ببر را
با پنجهاش ز قرص قمر دور میکند
باران شعلههای سرورآور شهاب
بزم سپهر را پر از نور میکند
میلرزد آب با تشر پنجه و پلنگ
تصویر را ز رشک تماشا نمیکند
فریاد میکشد چون خروشان رعدها
او قد به هیچ حادثهای تا نمیکند
رعبی نشاند بر دل مه نعره پلنگ
سرما نشست بر تنش و مهرننگ و عار*
پس میکشید شرمزده با غمی نجیب
فرسودهی نحیف تناش را هلالوار
بدر سپید ماه که با جامه عروس
مسندنشین حادثه را ترک میکند
ببر از هجوم حادثه غمگین و خویش را
گم میکند و حادثه را درک میکند
دست پلنگ ماهپرست از فراز کوه
سوی سپهر بهر حمایت شود دراز
از پشت پارههای حریر سپید ابر
آغوش تابناک قمر بهر اوست باز
در ژرفنایِ دره پیچانِ خوفناک
نعشِ پلنگ را عطشِ رود برده بود
و نوعروسِ نقره ایِ حجله سپهر
بالایِ دره، در کفنِ ابر، مرده بود
***
* این مصرع به اینصورت هم میتواند باشد:
شرمی نشست بر تن او از عتاب یار
زیبا سرودید..
احسنت..