داستان درباره ملاحی است که میل رسیدن به مقصدی رو داشته و در راه رسیدن به اون با طوفانی رو به رو میشه...
دلا آشفته ِحالی بین که او میلِ سفر دارد
درونِ چشم های او، سماء، اختر به بر دارد
🔹️🔹️🔹️
در این دریای طوفانی که امواجِ بلا خیزد
چرا ملاحِ این کشتی، به سوز از عشق، دم می زد؟
🔹️🔹️🔹️
کنون ابر از پیِ ابر است که اختر بر سماء پوشد
چرا ملاحِ این کشتی، چو می بر این سبو جوشد؟
🔹️🔹️🔹️
چو جان با عشق در آمیزد، به دل، طوفان بر انگیزد
در این غوغایِ جان اکنون، شرر چون آب در میزد
🔹️🔹️🔹️
بگفتش بادبان برکش ، چو باران هم نوا خیزد
از این طوفان مترس هرگز، رهایی با تو برخیزد
🔹️🔹️🔹️
چو خوابی، معجزه بند از یدِ بیضا برچیند
چنین آغوش ِآسایش ، تو را جانانه بر گیرد
🔹️🔹️🔹️
شبی کاو دل به دردی غرقه، از عالم، جفا خیزد
کنون نبوَد نیاز بر هرکه بی مهر و وفا خیزد
🔹️🔹️🔹️
رسد بر ساحل عشق و فقط آسودگی خواهد
از آن داری که بَر دارد، فقط افتادگی زاید
دلنوشته زیبایی است
قوافی؟