دلم را محض دل بردن شکستم زیر پاهایت
ولی یک گوشهٔ چشمی ، نکردی بینوا دل را
به خاک افتاد و هر بار از نفس افتاد این کودک
نشد پرپر کنی ، گلبرگ های رنج حاصل را
تو را از دست خواهم داد می دانم نمیدانی
که بعد از من کسی قدر تو را هرگز نمی داند
زبان شعرهای من ، دو چشم روبرویم بود
بدون چشم تو شعرم ، زبانت را نمی خواند
چقدر از روزهای خوب و فرداها سخن گفتی
فقط حرف و فقط رویا ، خیالاتی پریشان بود
صدا کردیم عاشق های فردا را که عشق این است
سفر کردی ولی بغضم ، میان سینه پنهان بود
شکایت نیست از آزردگی ها که روا کردی
که عادت کرده ام بر جزر و مد قلب چون سنگت
فقط ماندم میان این همه دردی که دادی یک؛
دوا محض وفاداری ، ندادی بر دل تنگت
غریبی بودم از اول برایت ، آشنای دل !
اجاق گرم این خانه برایت سرد و کوچک بود
غریبه نیستی بر من ، چه بدبختم بدون تو
بدون بودنت دنیای من خواب عروسک بود
مگر اندازهٔ قلبت نبودم در وفاداری ؟ چرا ؛
رفتی و مشتی خاک دادی جای خالی ات
نشستم زیر آواری که بعد از تو فراهم شد
شکستم کاسهٔ صبرِ ، مریض لا ابالی ات
نمیخواهم صدایم با کسی جز تو شود قسمت
در و دیوار این خانه سیاه و روز من هم شب
زدم مهر فراموشی و خاموشی به دل شاید ؛
شبی با مرگ از اینجا روم ، در التهاب و تب
افسانه_احمدی_پونه
شاعروادیب بزرگوار
دوصدآفرین برقطعه هایتان
به رقص وبه نظم قلم هایتان