قلمِ باکِرِه ام را بنگر !
جاری ، چون باران ، درچشم شاعرِ درد .
گرم ، همچون آه در سینه ی من .
تیز ، مانند نگاهم ، براعماقِ رنج
نوش ، مانند لبانِ شهدم دربوسه
مُفت ، چون یک برگِ پاییزی !
و فقیر ...
مانند جیبی که ،
مادر
پاک
به رختِ من دوخت !
قلمِ باکِرِه ام را بنگر !
زخمی ، چون خنجر کز رگِ من خونین است !
لبریز ، چون گریه بر سر خاکِ پدری !
رنجور ، چون پشتم بر تختِ رنگین از خونِ خودم !
خاموش ، مانند دیده ی من بر سرِ دار !
سرکش ، همچون گیسوی خیال ، در پس دیوارِ بلند زندان !
قلمِ باکِرِه ی من را دردست بگیر !
واژه را باز رهان از زنجیر ....
و به خطی خوانا
بر سپیدِ ذهنِ یک کودک
نقشی از رویا ...
از زیبایی
شعری از پنجره هایی که به خورشید
طلوع
یاد دهند ،
شعری از زمزمه ی رویشِ عشق
و نمایی از شوق
از پرواز
که به دستِ فرزندِ انسان قاب شود
- تا به دیوارِ افق آویزیم -
نقشی از امید و از شادی
باز بکش !
قلمِ باکِرِه ی من را در دست بگیر !
شعری از من بسرای !
1392/2/31