بیاور سوزنِ عشق و ، نخی از تار مویت را
بدوز این پارهِ قلبی که میخندد به رویت را
دلی صدپاره دارم روی دست از دردِ مهجوری
به جانم می پذیرم ، نوشداروی رفویت را
ببین تیر غمت بر جان نشسته باز می خندم
تو باشی قاتل جانم ! دهم جانم به کویت را
صدایت مرهمی باشد برای زخم های دل !
دهن وا کن صدایم کن ببوسم من گلویت را
کمی نزدیکتر، تا من ، دوباره جان بگیرم از ؛
شمیم عطر آغوشت ! نگیر از من تو بویت را
ضیافت های تنهایی نمی آید به من دیگر
نگاهی کن ، تو این تنها اسیرِ روبرویت را
دو کوزه از شراب نابِ مردافکن ، زِ چشمانت ؛
بریز و مستِ مستم کن ، وَ خالی کن سبویت را
اگر گاهی شوی ردّ از ، خراب آبادِ تاریکم !
برای من همین کافی که دارم کورسویت را
نگردد خاطرِ شادت مُکدّر ، از غم و دردم !!
که می ترسم بگیرم از تو احوال نکویت را
شدم رسوای عشقت راضی ام از حال و روزِ خود
نمی خواهم به پای من گذاری ، آبرویت را
نماز عشق می خوانم ، به پای ماندنت جانم !
تو نیت کن به خون من به هر وعده وضویت را
سرم سرگرم یادت می شود حتی نباشی هم !
که در رویای تو پرورده این دل ، آرزویت را
افسانه_احمدی_پونه
سلام نازنین خواهرم افسانه جان
در کُل زیبا سرودید در بحر هزج سالم
با پایانبندی ناب
سلامت و دلشاد بمانید