به جهان نظر ندارم که دلم شرر ندارد
به کجای این ثریا که خدا نظر ندارد
به تنم سفر نکردم به جز از سرای مهرت
ز سرای مهر پویان که رهی دگر ندارد
به رهی شکوه وصلت همه شب ترانه خوان شد
به خود خدا که عشقش به نظر اثر ندارد
چو نظر کنی تو ما را بکشی جهان ما را
تو تمام حُسن گویی و به کس ثمر ندارد
تو به شب ستاره باران تو به جان ترانه سازی
تو همان شبی که شعرش به جهان ضرر ندارد
شه من ، شکوه شعرم ز تو آمده پدیدار
به خودت قسم شبانم همه شب قمر ندارد
به قمر بگو ببارد به جهان شراره ها را
به امید جوشش حق که رهی دگر ندارد
تو به ساغرم چه گفتی که شکسته دل روان شد
که سبوی ما شکست و شب ما سحر ندارد
دل آتشین حذر کن که شبی تو خفته باشی
که خدا به خفتگانش همه شب نظر ندارد
صنمی که وقت صبحش به نوای حق مزیّن
به مثال درّ و گوهر ، گوهری که فر ندارد
سخنی که گفتنش را تو به دل اشاره دادی
جوهری دگر بخواهد ، جوهری که شر ندارد
گنهم ببین و بگذر اگر آمدی به کویم
که تو در جهان نبینی تبری که سر ندارد
سر من شکسته پایم که به ره دگر نپویم
به چه آیتی بجویم که سرم سپر ندارد
سخنم به هجو ماند که اگر در آن نباشی
به خدا خود خدا هم ز خودش دگر ندارد