آرمان شهر…
می روم شهری که آنرا هرگزش دیوار نیست
آدمی از زندگی در آن زِ خود بیزار نیست
خدعه و حرف دروغت را نباشد حاجتی
زانکه آنجا جایگاهِ مردمِ دیندار نیست!
مذهبِ مردم فقط آنجا بوَد انسان و عشق
پس نشانی از ریاکاران در این بازار نیست
در عمل باشد فقط کس را به مردم برتری
تکیه یِ مردم، فقط بر زینتِ گفتار نیست!
مردمانش سالکِ راهِ حقیقت، دائما
در طریقِ حق کسی را هرگزش اجبار نیست!
هر کسی هم معترف بر کارِ خویش از اختیار
مجرمی بر جرمِ خویشَشْ در پیِ انکار نیست
کس ندارد سروری بر عدّه ای از سویِ حق
زین سبب آنجا کسی دائم پیِ آزار نیست!
ریشه یِ فسق و فجور آنجا همیشه خشکِ خشک
موبدی آنجا ندارد، پس کسی بر دار نیست!
جنگلش حتّی به دور از وحشتِ درّندگان
چون نشان از گرگ و ببر و گلّه یِ کفتار نیست
نِیْ عقابی دايما دنبالِ خرگوشی ضعیف
جمله در صلح و صفا و غارت و کشتار نیست
جنگ و خونریزی ندارد هیچ معنایی در آن
بهرِ قدرت، زانکه فرعونی پیِ پیکار نیست!
باغ و بستانش مزیّن بر هزاران شاخِ گل
از لطافت در کنارِ شاخه هایش خار نیست
فکرِ میرابش همیشه زینتِ بستانِ اوست
چون به دستِ باغبانِ بی غمِ غدّار نیست
فقر و ظلم و خنجرِ تاریکِ شب زانجا به دور
عزّت است امّا کسی با یوغِ ذلّت خوار نیست
شور و شوق است و نشاط بیکرانِ زندگی
کرکسی هم اندرین شهر از پیِ مردار نیست
غرقِ شادی و سُرورند آنچنان این مردمان
بین شان گويی خبر از پیکِ مرگ انگار نیست
خوش به حالِ مردم این شهرِ رویاییِ ما
حاکمی با ظلمِ خود چون صاحبِ افسار نیست!
علی پیرانی شال(آرام)