ماهیِ کوچک...
تُنگِ کوچک، انتظارش تا به یک سالی کشید
صاحبش در سالِ نو یک ماهیِ کوچک خرید
ماهیِ کوچک میانِ آب و تُنگِ خود مدام
مستِ دنیایِ درون و فارغ از صیّاد و دام
گه نوازش می نمودش کودکی لیکن زِ دور
گه نگاهش می نمود آن دیگری با عشق و شور
زینتی بود از وجودش، سفره را بی حدّ و حصر
آنچنان تاجی که باشد بر سرِ شاهی به قصر
گربه ای ناگه پرید و تنگِ ماهی را شکست
در دهان بگْرفْت و از جولانگهش شیرانه رَست
جمعشان را، حزن و اندُه شد فراتر از حساب
چهره ها غمگین و دلها شد سوالِ بی جواب
چون به هنگامِ فرارش سویِ ایوان رو نهاد
حوضِ پر آبی به زیرش بود و آنجایش فتاد
از قضا طفلی فتاده اندرونِ آب بود
غرقِ در آن دست و پا میزد، چنان بی تاب بود
در پیَ اش فورا یکی تا پایِ آن ایوان دوید
چشمِ او بر حوضِ آب افتاد و طفلک را بدید
بی مهابا جست و اندر این میان دادش نجات
تا به حکمِ خالقش بخشد به او آبِ حیات
ای بسا "أَنْ تَکْرَهُوا شَیئَاً" فَذا "خَیْرٌ لَكُمْ"
تو چه دانی آنچه آید اندر این سر بسته خُم!
ماهیِ کوچک تویی؛ در تنگِ جانِ خویشتن
در مرارت ها مرنجان از جهالت جان و تن!
✍علی پیرانی شال(آرام)
مثنوی بسیار زیبا و آموزنده بود