(دروغ)
آرزوی لمس باورها
همچون لطافتی عمیق و پر احساس
عاقبت
طناب شوم خاموشی را
بر گردن واژگانم انداخت
تا در حقیقت صادقانه اشان
آنقدر دست و پا زنند
تا طنین فراموشی
بر نبضِ هر فریادم نشیند!
تکه های مرده ی احساسم را
به آسمانی بسپارید
که چشمان زمینش
عطر شقایق می پراکند!
***********************
(معجزه)
طنین واژه ها
از رقصِ دل انگیز نگاهم
چنان به وجد آمده
که غربت بغضِ خفته در سینه را
به شلوغیِ امواجِ بی دریغِ احساسی ناب
جلا می بخشد!
****************************
(این روزها)
انعکاس هر واژه
شبیه بغض خسته ای شده
که هر چند باز می گردد
اما به منزل نمی رسد!
**********************
(مجنون)
آشیانم را به دست باد بسپار
گیسوانم را به بی پروایی مهتابی عاشق
رهایم کن...
از من خاموش و آزار دهنده ای در درونم
می دانی،
فریاد خاموشی چنان بی حساب به سراغم آمده
که تلخ از شکستن سایه هایی در درونم می گریزم!
**********************
(نسیم)
همین که
دلم به نوازش دستانِ جادویی ات
خو می گیرد
بیداری فریاد می کشد
و در حقیقت بی تو نفس کشیدن
شناور می شوم
*********************
(تامل)
هر آنچه هست مرگ احساس است
و هنگامه ی خاموشیِ بلوغِ هر تفکّر!
*******************************
پی نوشت: گاهی وقتا حتی نباید با خودت مهربون باشی و گاهی حتی مهربون بودن با بعضی از آدما بزرگترین ظلم به خودت یا دیگریه...،
ذهنم خسته تر از اونی بود که با پیچ و خم ردیف و قافیه ی غزل دست و پنجه نرم کنم... عذر خواهی می کنم بابت دلنوشته ها...
شاید آرام کردن دیگری به قیمت بر هم ریختن آرامش خودت به همان اندازه ای احمقانه است، که پا گذاشتن بر احساس دیگری...
این دلنوشته ها برای خسته های بر جای مانده از پیکرم...