فصلِ خرما پَزون
تابستون بود و فصل خرما پزون
ازمناره ی مسجد می آمد ،
نوای خوبِ اذون
گرما میدوید به جان آدمها
حالی متفاوت داشتند ، با فصلِ خزون
به نخلستانها همه شاد بودند
کسی را نمیدیدی تو محزون
جز اون
همونی که سیرمونی نداشت
شُکرگزارهم نبود
روزبروزعصبانیتش بیشترمیشد
هرچه دیگران میگفتند ،
گوشش بدهکار نبود
هرروز بیشتر از روزقبل ،
خود و دیگرون رُو ، میچِزوند
نعمات امسال ، بیشترازسالهای پیش اگرنبود ،
کمترهم نبود
چه حال خوشی داشت ، نعمات روبه فزون
آنهمه سرسبزیِ سر و، فَلسهای تنه ی نخلها
آنهمه رنگارنگی خرماها
همه حالی را به آن رؤیاکده ها میداد که انگار،
اندامِ رعنایشان تازه آمده بود از مِزون
درمیان آن نسیمهای وَزون ،
عیش اهالیِ جنوبی بیشتر و بیشتر میشد
بعد ازصدای اذون و اقامه
نمازبود و نماز
به روی لبها ، لبخند بود و لبخند
خدا درجای جای دنیا حس میشد
چه زیباست ،
تجربه رطب وارِ عیش و حالی ،
هردم روبه فزون
بهمن بیدقی 1402/4/10
ای شاعر دانا
برشعرت صدها درود
ای یارما دلدار ما
شمع وجود