مادر می گوید:
امشب برف خواهد بارید...
اما همیشه زمین، سیاه
وخیابانها درهم می لولند
با مردی که از آنسوی شهر می گریزد...
و صدای خش خش برگها
زیر پاهای من،
که انگار دوست ندارم تمام شود
آه! از زمستان می ترسم
وچه شب هایی که تا صبح با برف ها می گویم
و صبح
با چتر از اتاق می گریزم
تا آسمان به چشم هام خیره شود
که کی سرخ می شوند
از تاریکی که محض است...
و عشق فریاد خواهد زد:
من،
قدم هایم را جا میگذارم
وبرگها وخیابان...
وزمستانی که کمرم راخم کرده
و دست از دامنم نمیکشد...!
کاش هنوز فانوس مادربزرگ آویزان بود
تا مانند کودکیم
بردارمش
وفرار کنم سوی فروغی که شهر راقسمت می کرد...
بعد فریادهای من
بر درخت های خانه ی معمار
ودخترش که آن پایین هی ریشخند می زند
و حوض ماهی ها را قتل عام می کند!
تا من شاعر شوم
ودر خیالم بزنم
به میدانی که آزاد
با مردمی که چترهاشان را یکی می کردند
و جهان همه برف شده بود...
پلک های من سهمی از آنرا می چید
به هم بند می کرد
تا آویزان شوم
از آسمانی که سخت عاشق شده بود
و خیره!
به چشم های سرخم...