جمعه ۲ آذر
|
آخرین اشعار ناب شیوا موسی زاده
|
برای هزارمین بار که از همان خیابان می گذشتم ، هنوز پنجره ی اتاقت بسته بود با پرده های کلفتی که پشت آن کشیده شده ...در درونم سکوتی کردم و ایستادم.به آسمانی خیره شدم که باز خیال باریدن سرش زده بود؛ مثل من که همیشه خیال تو به سرم می زند،با یک فرق که انگار پتکی است تا بفهمم کجا ایستاده ام! می دانم... جایی که تو از آنجا خیلی دوری.آنقدر که حتی روزنه ای هم از آن سوی اتاقت خیابان را روشن نخواهد کرد...
به جای پرده ی اتاقت من کنار می آیم! با نبودنت که همیشه نیست.با شعرهات که حتی واژه ای از آن هارا دستم ندادی.آنگاه رو به افق می ایستم تا آرام غروب کنم...
راه می افتم با قدم هایی به حجم نبودنت تا شاید خیابان هی کش بیاید و من نرسم به جایی که قرار نیست تو آنجا باشی.می دانم که چشمهات برایت هیچ معنایی ندارند جز آن که دنیا را آنطور که می خواهی ببینی! اما برای من چیز دیگری ست؛ چیزی که وقتی بهش خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــره می شوی............................................................................ .
می دانم که باز امروز غروب خواهم کرد و هرچه پاهایم را با این کفش های بلند خسته کنم به تو نمی رسم. حسم همه اش می گوید امروز تو را خواهم دید؛ حتی دیشب که خوابت را...دیدم که تمام روز به دنبال تو می دوم با دست هایی که به سوی تو می افتادند و یادم هست که تو خیلی مهربان بودی و مثل اینکه مرا....آخرش خواب بود؟! نه؟...
کارم به جایی رسیده که نفــــــــــــــــــــــــس هام را می شمارم: یــــک.... دو..... خسته شده ام دیگر و حالا تنها آرزویم این ست کاش هیچ وقت به تو خیــــــــــــــــــــــــره نمی شدم.
من کنار آمده ام که خیلی تنهام ؛ بیش از آنکه به فریادم برسی و شاید روحم اینرا بیشتر دوست دارد و شاید برای همین است که نمی خواهم هیچ گاه تو را ببینم و همه ی خیابان هارا اشتباهی قدم برمی دارم و دوست دارم پنجره ی اتاقت همیشه بسته باشد سمت من... من عادت عجیبی به خودکشی روحم دارم مثل اینکه منتظر یک اتفاق عجیب تر باشم در ته زندگیم.....
دلم خیلی تو را گم کرده و هی دل دل می کنم که یکبار هم خیابان را درست بروم ؛ شاید آنجا که قرار است باشی ، نباشـــــــی......
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.