آنقدر که پیچیده در خودم
و انگار دارم دار می زنم
نقشم را
و بعد نعش
که می دانم با دست هایی ازپا دراز تر
کجا ایستاده به فکر...
#
فریاد زخم هایی در من
که تنها گوش خودم بدهکار آن هاست
و مادرم دوست دارد من سکوت کنم،
و بی دلیل مداد را به جمجمه ام بکوبم
و باز در خودم پر از درد شوم...
و این همه چه خوب است
که هیچکس نمی شنود
نمی بیند
نمی فهمد
و کش آمدن روزها
با نفس های من
که کاش روزی نشنوم
و فریادم به صورتک های اتاقم نرسد؛
شاید روزی صورتک شوم کنارشان!
آنگاه نه لب از لب تکان می خورد
و نه چشم آه می کشد
فقط خیره!
به انسانی که لبش دو شقه
و پلک هاش تکان می دهند جهان را...
اما تا صورتک شدن
کجاست که نقش بزند؟
با آهی که هی کشیده می شود
مثل همان زبانی که بند
و گردنی که دار
و دست هایی از نیمه بریده
تامن نکشم
پیانویی
که پشت شیشه در من می زند
می زند به شاهرگ آخرم
و آخر چه خوب است هیچ کس نمی شنود...
#
و در زندگی غرق می شوم
سوی صدفی کز تاجم افتاد
و چه زیباست
دست و پا زدنم
که هم اش به سوی تو است
مثل حالا
که قلم
خطش
راه چشم های تو را پیش گرفته
و بی نهایت در سبز موج می زند
با صدفی
کز آنسوی مرزهای وطن هدیه میدهد!
و در این جا
رنگش سرخ می شود
از آن همه اخم بر پیشانی...
#
مداد نوکش شکست!
تا من شاعر تر گریه سر دهم
برای مشقی که گاه کامل نشد ،
گاه عاشق نشد...
وکاش ترک بر می داشتم
و از هم باز
تا این لعنتی بیرون بیاید
و برگ آزادی خویش را
با کلاهش از سرم بردارد
و آرام دور شود
از بسته ای که نگاهش
پشت دو دکمه باز می شد
به خیابانی که
تنها ، زن
با پنجره ای گیس هاش را داد می زد!
و کمی زاویه را این طرف تر:
قتل عام چشم هات
به حد سبز مطلق...
#
آه !
تازه فهمیدم...
تنها دو دکمه بودند!
مادرم آن ها را به سرم دوخته بود...
و کاش نمی دیدم،
اشک نمی ریختم،
و با معشوقش
در کافه های پاریس پیک نمی زدم
و دوست نمی داشتم
انسان را....