شب همه ِ جا دامن گسترده بود. دشت سینۀ وسیع و داغش را در برابر وزش نسیم مالیمی قرار
داده بود. نسیمی آهسته و آرام به روی سینهاش میخزید و دامنکشان میگذشت. سکوتی
ابهامآمیز بر همه جا حکمفرما بود. بر سقف نیلگون آسمان، ستارگانی چند، دور از چشم ماه
جلوهگر بودند.
گاه ِ گاه شیهۀ چند اسب بیشکیب، سکوت دشت را درهم میشکست و سوسوی چند مشعل،
پردۀ سیاه شب را میدرید و پیش میرفت. این مشعلها و اسب ِ ها از آن کاروانیانی بود که از
ُجنبوجوش آنان پیدا بود که تازه در این صحرا پیاده شده ِ اند. در برابر بعضی از خیمهها مردانی
ِ کنار هم نشسته و با یکدیگر گرم گفتوگو بودند. میگفتند و میشنیدند. میخندیدند و شادیمیکردند. مثل این بود که رشتهای ناگسستنی قلبهای همه را به هم پیوند میداد. در درون
ّت و برادری و عشق و دوستی موج میزد. گویی آنها در دنیای
دیدگانشان صفا و درستی، محب
دیگری روزگار گذراندهاند؛ برای اینکه از کینه و حسد و غرور و خودخواهی، نشانی نداشتند.
پیرمردان با عالقهای تحسینآمیز، گوش به حرف جوانان میدادند و جوانان صمیمانه به پیران
ّت و عشق
عشق میورزیدند. گویی در میان این کاروان کوچک و کاروانیان بزرگ، بذر محب
پاشیده بودند؛ عشقی که زندگی میساخت و شادی و نشاط میآفرید و با حیله و دروغ و حسد و
خودخواهی، سرسختانه مبارزه میکرد.
صدایی گرم و جانبخش از میان خیمهای بیرون میخزید و آرام و آهسته به گوش جان
مینشست. کاروانیان همچنان که جلو خیمهها گرد هم جمع شده بودند، سراپا گوش بودند. نوایی
بود که گرم میکرد و نیرو میبخشید؛ آوایی بود که تا ژرفای دلها رسوخ میکرد و زنگ غم و
اندوه را میزدود.
ِ کلمات آسمانی قرآن با صدای گرم خواننده همه جا طنین میافکند و به همهکس و همهچیز
عظمت میبخشید. این ندا گوش جانها را نوازش میداد و نگاهها، آرام و پرامید به هم گره
میخورد و گلهای شادی و امید، به باغ خاطر کاروانیان میشکفت.
ّ پیرمردان به یاد روزهایی افتاده بودند که همین آیات و کلمات را محمد زمزمه میکرد. به
یاد روزهایی افتاده بودند که پیامبر روی شنهای داغ مینشست و آنان به دورش جمع میشدند
و همین کلمات را از زبان او میشنیدند.
در همین موقع، خبر دادند پیرمردی با موهای پرپشت سفید و قامتی نیمهخمیده وارد کاروان
شده و میخواهد با کاروانساالر دیداری کند. او را به خیمۀ پرشکوه حسین راهنمایی کردند.
کسی نمی ّ داند چه گفتند و چه شنیدند اما وقتی پیرمرد از خیمۀ امام بیرون آمد، شاد بود و
میخندید.
وقتی پرتو لرزان مشعل به روی چهرۀ پیرمرد افتاد، همه دیدند که ابروان سفید پرپشتش نیمی
ِ از دیدگان او را پوشانده است. او با آن موهای سفید سر و صورت، و چروکهایی که از گذشت
سالها و درد و رنجهای فراوان حکایت میکرد و گردوخاکی که بر چهرهاش پردهای نازک کشیده
بود، جالل و شکوه دیگری داشت. نگاهش آنچنان نافذ و گیرا بود که همه را به سوی خود میکشید.
شاد و خندان همچون ِ جوانان دلزنده و پرامید به میان گروه آمد. همه او را میشناختند. مگر
ّ ممکن بود کسانی را که از دوستان صدیق و وفادار پیامبر بودهاند، کسی نشناسد؟
او "اَنَس بن حارث" بود.