دستِ تقدیر
ای خوش آن خاطره ای که پس ازحسِ اجل ،
به دستانِ پُر ازهیبت و خوبِ بادِ تقدیر افتاد
گرچه بی حس شد و سست شد به زمانَکی و،
به حالِ تخدیر افتاد
گرچه آن مغازه ی بازِ شبانه روزی اش ،
دگر به حالِ تعطیل افتاد
گرچه غمش انگار چپید به چشمِ دوستانش و،
چشمها همگی ، به حالِ تقطیر افتاد
آری دوستی را ، همه دوستان ،
با اشک معاوضه نمودند
اما کسی خود را نکُشت ،
چونکه میدیدند روزبه روز کسی ،
به دستِ تقدیر افتاد
دستِ تقدیر، چه دستانِ خوشی ست
داستانِ خوشی ست
ما همه مُردگان ، خود را بینیم
زندگانند که خوشحالند درکنارِ نور
شبی دیگر نیست ، درکنار نور
درهمین حال بودم که به سویم ،
از ناکجاآباد ، چند تیر افتاد
ماهِ تیر بود ،
منهم ، جلیقه ی ضدِگلوله ای نداشتم
نوبتم نبود انگار ،
چون همگی شان به خطا رفت
شاید این ماندنِ عمر، نوشته ی تقدیرش ،
از روی عطا رفت
ازمن هیچ چیزی دراین باب نپرسید ،
که از آینده چیزی نمیدانم
فقط میدانم که درمسیرِ این لوله ی عمر
که بی شباهت ، به لوله ی نفت نیست
یه تبدیل افتاد
سناریو عوض شد
آن مسیرِ گرم ، مسیرش ،
به سرزمینی سرد و، پُر از قندیل افتاد
آرماتورهای بنایی محکم ،
نمیدانم زکجا پُرشد درآنجا و،
درآن حوالی ، بندیل بندیل افتاد
شاید میخواستند اینبار، شهری آرمانی بسازند
وانتی های فروش آمدند
با همه آلودگی های صوتی شان
شهری که برای عامه هیچ پولی نداشت
خاص برداشت و دگر پولی نگذاشت
ز سوی آسمان برای بیشمار خرید ،
بارانی ز زنبیل افتاد
یادِ روزعید پاک افتادم و دعای عیسی
به میانِ پولداران ، موجهای عظیمی ،
ز تقبیح افتاد
تبدیل شده بود مسیر، خوشبختانه
به خود گفتم : خوشا این شهر، دگر حکومتش ،
بدستِ تقدیر افتاد
به میانِ پولداران ، هجومِ تنبیه افتاد
تقدیر انگار گردباد بود و فقط ،
ستمگران را ازشهر دستچین میکرد
نگهِ بی پولان سوی آسمان ،
زان عروجِ مصنوعی ، گَهی کسی کِیف میکرد
اما اغلب دلشان سوخت برایشان و بهرِهمه رسوایی شان ،
خیلی دیدم که دهانِ خویش را ، پُر از حیف میکرد
پس ازآن عروجِ قُلّابی و مذموم ،
آنهمه ظالمِ بد ،
همه با مغز خورده بودند به زمین و ،
مغزی در سرها نبود
یکی میگفت : مگر قبلاً مغزی در سرهاشان بود ؟
انگار در دیگ همه ستمگران ،
بهرِ تراشیدنِ ته دیگ ، هجومِ کفگیر افتاد
بهمن بیدقی 1402/2/17