کوچ نشین
کوچ بود و، منِ کوچ نشین و،
افکاری که دوست داشتند بمانند ،
بهرِ یادگاری و، نیایند با من به این کوچ
ای خوشا به این کوچ
یه سگِ نگهبان ، همرهم بود ،
خوب بود بودنش در این کوچ
شب بود و، وفای شب نشین و،
خستگیِ روز و، پلکِ بالایی که چون کوه ،
سنگین شده بود و،
مِیل داشت بیفتد ، به روی پلک پائین
یه چشمِ سگ ، بسته شده بود و، چشم دیگر،
یه وری گشت ، چون لوچ
حالِ او را دیدم و ، حالِ خسته ی خویش
حسی درمن ، کرد کوچ
حسی مملو ازخطر، حس بودن و نبودن
حس ماندن و نماندن
در این سرزمینِ نیمه کابوس – نیمه رؤیا ،
حالتی بود ، مثلِ بازیِ پُر رازِ گل یا پوچ
وقتی روز بود ،
مثلِ آنوقت که درشهر قدم میزدم و، کنارِ مردم
صحنه هایی دیدم ازجدالِ چند قوچ
روی خطِ راست میرفتم وفکرم ، درفکرِعروج
من اینجا بودم و قرآن دردست
اما افکارم ، حسِ ماورا را ،
با مِیل و اشتها ، از تلاوتم می بلعید
با صدایی زمزمه وار،
غلط نگفته باشم ، مثلِ مَلَچ مولوچ
در روز، لحظه ها آنقدرعسلی بود ،
که کامِ سعادت ، شده بود بهرِآنهمه شیرینی ، نوچ
بهمن بیدقی 1402/2/15