غلت می خورد مثل مروارید
اشک ها روی گونه ی دختر
پاک می کرد اشکهایش را
نکند بشکند دل مادر
دور از چشم مادرش می دید
آلبوم خاطرات بابا را
در خیال خودش ورق میزد
دفتر خاطرات فردا را
چه خبر می شود مگر فردا؟
گفته بابا که باز می آید
قصد دارد بماند این دفعه
تا ابد پیش دخترش شاید
قول داده پدر به دختر خود
که برایش لباس نو بخرد
نذر کرده که حتما حتما
دخترش را مسافرت ببرد
صبح زود است و میزبانِ پدر
چشم دوخته بر در خانه
تا دوباره مسافرش برسد
موی او را کمی کند شانه
تلفن زنگ زد، "نه"،بابا نیست!
پشت خط است یک نفر انگار
یک نفر که صداش می لرزد
می دهد یک دو تا خبر انگار
خبر اولش ............نمی دانم
خبر دومش چقدر خوش است
که به ایران رسیده بابا جان
این مسافر ولی شهید شده ست
وای مادر دلم چه تنگ شده
آلبوم عکس ها ی بابا کو؟
آرزو های من چه می شود و
دفترخاطرات فردا کو؟
پدر دختر حکایت من
بوده سرباز حضرت زینب
آرزو داشته فدا بشود
آه در راه غربت زینب
می نویسد دوباره انشائی
دختر و مشقِ عشقِ بابایش
آخر قصه خوب تمام شده
آمده از دمشق بابایش