در حجم شب از لیلی ما ظن وفا نیست
از بند هوس یوسف گم گشته رها نیست
هم صحبت اسرار نهان دل ما بود
آن کس که دگر بر ورقش حُسن وفا نیست
در گلشن باغ دل ما همسفری بود
راهی شد از آنجا که دگر شوق و صفا نيست
این شهر پر از گنبد و گلدسته اگر هست
قرآن شده همسایهء دیوار و دعا نیست
مردم اگرم سوی خدا دست گشایند
در قلب کسی باور مطلق به شفا نیست
حرفی سخنی نیست که بر دیده نشيند
بر آینه ها زنگ اگر هست ، جلا نیست
ای کاش که عاشق شود انسان ریاکار
در محفل عشاق ، دگر جای ریا نیست
از عاقبت خوشهء گندم نفهمید
انسان طمعکار که جایز به خطا نیست
از پرده برون آمده ایم ما به تکبر
این بندگی تازهء ما ، بند حیا نیست
یادی کنیم از یاد عزیزانی که رفتند
مائیم و غمی کهنه که از درد سوا نیست
در سوگ رفیقان چه بگویم سخنی نیست
گر هم سخنی هست ، دگر نایِ نوا نیست
هرچند به جز درد تو دردی نشناسم
بر درد دلم بودنت اکنون دوا نیست
عطری ، نفسی ، نامه ای از عشق نیاید
آنجا که دگر وقت سحر ، پیک صبا نیست
روزی به دلم مهر تو دادند و نوشتند
مهرش به دلت تا نفسی هست جدا نیست
فردا که تو را جستم و گفتند نیایی
فهمیدم ازین عشق به جز درد روا نیست
گفتم به چه منظور چُنین حاصل من شد
گفتند که در کار خدا چون و چرا نیست
گفتند که بیداد نکن ، ساکت و هشدار
در محضری جز محرم ما رنجِ بلا نیست
بیداد همایون