غزل میگوید و شعری روایت میکند شاعر
هزاران بیت از چشمت حکایت میکند شاعر
گمم در دفتر شعری که باید از تو میگفتم
بخوان شعری که از جانش روایت میکند شاعر
زدم بر خاک پیشانی و گویی قبله آن ور بود؟
نگارا سوی چشمت را عبادت میکند شاعر
به چشمت بوسه خواهم زد اگر خواهم وضو گیرم
به دستت جان عاشق را امانت میکند شاعر
تمام آرزوهایم، پناه کلبهای آرام
به جمعی از تو با عشقت قناعت میکند شاعر
کسی آیا خبر دارد چه دردی در دلم دارم؟
تو دوری با غمت هر شب رفاقت میکند شاعر
من اینجایم تو آنجایی چه راهی بینمان جاری
از این ابعاد دوریها شکایت میکند شاعر
چه گویم از غمت جانا که اینسان یاد ما دادند
سکوتی را که بی پروا نجابت میکند شاعر
مرا دیدی به گوشم خوان سرودی از لبت با لب
سلامت را به آرامی سلامت میکند شاعر
چنان مادر ز من بگذر اگر گاهی خطا کردم
به آغوشت گناهش را ندامت میکند شاعر
همایون تخت شاهی را به زلفی از تو میبخشد
تو را زنجیر دریای محبت میکند شاعر
زیبا بود 🌺🌺🌺
من اینجایم تو آنجایی چه راهی "بیمان "جاری
گمانم بینمان است و در تایپ جا مانده