شنبه ۲۹ دی
|
آخرین اشعار ناب عنایت اله کرمی
|
دمادم می زند گرگی، قدم در کوی احساسم
مثالِ بید می لرزد، به خود، آهوی احساسم
هیولای ستم دست از، فراغم بر نمی دارد
به سانِ بختکی افتد، اگر بر روی احساسم
ز ابر خاطری خاکی، ملول از زخم هتّاکی
پسابی از ندامت شد، نصیبِ جوی احساسم
نشستم منتظر باران، ببارد روی این سامان
کُنَد پژمردگی را پاک، از شب بوی احساسم
تبرداری نمی بینم، که بت ها را فرو ریزد
و نوری که، بشوید ظلمت از تابوی احساسم
دو چشمم کور شد، با تیغِ آرایشگری نادان
چو شد، در کار زیبا کردنِ ابروی احساسم
تو گویی دشمنی خونی، نشسته در کمینم تا
ز هم پاشد، شکوهِ مانده در باروی احساسم
چرا بارانِ آزادی، نمی بارد بر این وادی؟
چرا افتاده از قدرت، چنین بازوی احساسم؟
چراغ آرزوهایم، به مسجد چون حوالت شد
منِ بیچاره ماندم در، شبِ سوسوی احساسم
نمی دانم چه سازم با، دل پرخون و بی تابم
فقط اشک است، سهمِ دختر نازوی احساسم
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
پر احساس و زیبا بود