این فغان و اوایی ست از دردهای ضمیر قرن فرهیخته ی
فرم تبسمهای سکون
اما کیست چت میکند با علائمی خوشبین
براین ماتم جنون بااین تناژ ایستایی نامیمون دراین عصر ناهمگون
زل زدیم در امتداد یک شبیه خط عبور
و گم شدیم در انسداد یک پیاده رو
میان بوق دود و دم هوای شهر شب شلوغ
به بازدم بگیر بگیر نفس نفس بذار و دور نردهها ی بوی قفس
که ضلعشان خمیده با هوای پر هرس
چه یاد میکند سفر
حریم هوای پر خطر
چه باد میدهد گلو
که گیر کرده این بلوغ
صدای هق هقش بسان بغض پر شکوه
قسم به ته رمق ،
به ماه طلوع و آفتاب بی طبق
برقص نابهنجار شفق،
و این فلق غمین پسین نور بیعرق
که بهت می زند به پیک زوج و فرد پیچ یک یدک
شب است و نور غرق کاذب هوا
و های و هو شماره و پلاک
حریص در این هیا و هو و پیچ و پوچ وهیچ و گیج یک
هوس
درنده بعد خشم رنج روح
دوانده از ترافیکی خزنده خو
هلاک عصر باشکوه تمیز نیست هیچ سکوت
رواق گریههای دلنشین ز محو تراس آتشین
سپیدار سربلند به تیغ تیز زیر گیس دندههای تیر خیس
نفس به گودهای تر
سرش به باد همخبر
سراب پر ز کین زوار تشنهی زمین
ز پود و تار کهنه است ز بس که ناف نخ کشید
همیشه را همیشه هست آتش حریق بیشه و
جفای خشک ریشه است
فلک فک زمینه است ، مثال یک مکنده و ز پا پدال پر سوال
چو چرخ در رونده هست
براین بساط بیسواد ،
بشر ز تن نفر پیاده است
نوید تز حقیقتی ،شمیم شهر نظافت است
ز بوی گند لاشخوری زلال آب پریده و
زبان طعم او خطر خطر.
نشسته در کمین هر اثر
به گس چه میکشد طرب
شقایق رقیق شب
چه نرگسی شفیق صبح
ترانهی نسیم فتح
خطر خطر
کمین نشسته کی خبر
که مرگ یک حقیقت و
قشنگ کجا قشنگ تر است
و چشم رنگ اختر
و اشک مهر مادر است
بریز بریز نگار پر سراب من
طراز سرخ یراق ذم
بریده در مسیر بم
نصیحتی خبر خبر
تدارکی بساط غم
بشر. صفات ،کجا صفت
بساز فروش برج لحظههای عمر بیثمر
برقص بخند بگو عجب بشر
خبر خبر خطر
کمین نشسته بی خبر
پ . ن
آدمی ست سریع فراموش میکند
و دیر یادش میاد چه خورده است دیشب
ساعتی کوک میشود و لحظهای انتخاب میکند آیندهاش
اینقدر مشغله دارد که فراموش میشود در لابه لای امورات روزانه خدایش
کلمات ماشینی را
نمیتوانم بنویسم ،
مگر کلنگ احساسم
بر آنها چنگ زند و جنگ
چه کسی حرص مرا میزاید
واژه با واژه دوان پشت سرم شک شد
تا که بر مغز دلم واژهی تر حک شد
آروین ۱۴۰۲
با سپاس از قدمهای پر مهر نگاه عطر آگین زیبایتان
متاسفانه هنگام سرودن برای دل سرودهها تاریخ نزدم و هر روز از لای کارتن کتابهای انبار دفتری پیدا میشود و شعری از آن انتخاب
جدیدترین کشفم دفتری چندین ساله که جز کلماتی چند از تهاجم دندان موریانه برایم باقی نگذاشته و
شاید کاغذش قدیمی و لذیذ برای خوردن
به ماه طلوع و آفتاب بی طبق
برقص نابهنجار شفق،
و این فلق غمین پسین نور بیعرق
سلام شعر پر مفهوم با تصاویری بکر بعضا سرودید دست مریزاد