فرض کن تا آفتاب قدمی خواب در چشم من است
تا آسمان آغوش هنوز بی کشاکش تنهاست
عبور خورشید گاهی آفتاب جای دیگر خواهد رفت
گاهی بی تفاوت آنقدر در یک سوال تکرار میشوم
دستان نحیف، نگین انگشتری را دنبال خواهد کرد
عجیب گمانم به جنون خواهد کشید
روحم آشفته در یک اشک، آکنده از نم وکهنگی فضا را خواهد داد
حیرت زده در یک نجوا ،حرکت آهسته لب
مرابه اشتباه خونسردی خود میکشاند
گاهی منتظر در رنگ چشمانش وحالت نگاهش
کسی خاکستر را در شعله های آتش چشمانش میپاشید
کسی کنار گلهای نیلوفر ، شرم زیبای دخترانه اش را بر من میدوخت
کسی در اضطراب عجیب آسمان آغوش
دستان مرا درکشاکش آفتاب تنها می گذاشت
همه چیز تمام میشودعجیب
کسی بر دلم چنگ می اندازد
شبیه وحشت عجیب یک گربه در دام گرفتاری
دوباره در شکل هوای سرد ، نفسم بیرون می رود
سرگردان یک امیدواری در دسیسه اعتراف مرور بازگشت
کسی از دوردست خورشیدرا از آفتاب جدا کرد
زیر لب آزارم میداد در شکل عجیب سر صحبت اول
گاهی وقت واپس زد مرا تا آخر
تا آخر ..................
گاهی منتظر در رنگ چشمانش وحالت نگاهش
کسی خاکستر را در شعله های آتش چشمانش میپاشید
کسی کنار گلهای نیلوفر ، شرم زیبای دخترانه اش را بر من میدوخت
کسی در اضطراب عجیب آسمان آغوش
دستان مرا درکشاکش آفتاب تنها می گذاشت
درودبرشما استادبزرگوار
بسیارزیبابود