در غزل از عشق بس , گوییم درد مردمان
از تهی دستان سخن یا شور بختی در زمان
رنج فقر بینوایان گو و یا صدها کوزِت
خانه ها شو بین که فریادش رسد بر اسمان
بس کن از مژگان یار و غمزه ی خمار گفت
جمله تاتو یا که مصنوعی شده آن ابروان
رو به زندان شو نگر افتادگان در بند را
انکه تخدیر جوانان وطن بنموده و بی آرمان
انهمه دزدان و ولگردان به شهرت پرسه زن
اَنگلان و لاشخورهای کمین کرده شبان
خیل بیکارانِ افتاده همه در نا صواب
آز آن سرمایه داران را همه اسباب دان
این جماعت سفله گانند و تو گو زالو صفت
خون مردم را مِکند انها و بودی سرگران
عاقبت روزی نگر خلق جهان ازاد شد
بگسلد از پای بندارباب ثروت خون چکان
خیل بیماران به درگاه همه دار الشفا
از فشار این زمانه یا ز یامان بی امان
آن حقوق مختصر بین و گرانیها به بار
بی دقتی از ما و یا تحریم آن اهریمنان
حال آیید و غزل گوییم با تحریم عشق
از قد رعنای یاران بس کن و تیر و کمان
می فروشان و همه مغبچگان را وانهیم
ساز و آواز و طرب وانه بیا خویشت رهان
چشم و گوشت باز کن نی پاگریز از دردها
واقعیتها نگر , مشکل ببین , اشکت روان
وه چه پر آتش شود سینه اگر اینها بدید
خرمن هستی بسوزانی اگر چون بیدلان
........................................................
15 / 2 / 92