شعر طنز سفر خیالی
سفر کردم اروپا را خیالی
بدیدم لندن و رُم با ریالی
برفتم یک شبی سِکْرِت به پارتی
بخوردم می شدم حالی به حالی
زنی با موی بور و چشم رنگی
پریوش ، ماه رو، اندام عالی
بدیدم ایستاده در کناری
به نزدش رفتم و کردم سوالی
بگفتم سینگلی یا شوی داری؟
چو باشی اولی بر من حلالی
بگفتا مهرِ من باشد دلاری
ندادم چون جوابش ،گفت لالی
گمانم از پس آن برنیایی
ز سر بیرون کن افکار خیالی
بگفتم من دلی دارم چو شیشه
قبولم کن در این قحط الرجالی
زنم گر آدم خوبیست اما
شده در این سفر بر من وبالی
زند میز اتو را بر سر من
اگر باشد کنون در این حوالی
به ناگه همسرم پیدا شد آنجا
به دستش داشت گلدانی سفالی
چنان زد بر سرم با بغض، گلدان
نمانده در سرم خواب و خیالی
اگر پرسد کسی احوال بنده
بگویم شکر ، دارم حال و بالی
چو برگشتیم از آن تور کذایی
زنم چون شیر گشته ،من شغالی
زند بر من کتک خود گاه و بیگاه
برادرهای او هم مشت و مالی
کنون پنجاه و اندی زخم دارم
ندارم کلیه و چشم و طحالی
بچشم خویشتن دیدم اجل را
بدو گفتم بیا نبوَد ملالی
طنزی زیبا و جالب بود