مــی خواهم از تو شعر بگویم نمی شود
گـویـا دلــم برای تـــو مــحرم نمی شـود
تــقدیر تلخِ ما و گذشتن،غرور ،عشق...
حتـی نـخـــواهـم ازتـو بـگـویــم نمی شود
یا سرنوشت من به نگاه تو بسـته نیسـت
یا این گـره به دسـت تو محکـم نمی شود
در آخــــرین نــگــاه تو مــغــرور بـــوده ام
آنــم که جز درون خودش خــم نمی شود
این ماجراکه قصه ی فرهادو تیشه نیست
این دفعه مرگ چاره ی این غم نمی شود
صـــد آرزوی مــرده کـه از توســـت یادگار
حــتی ازآخــریـن غــزلـــم کــم نمی شود
حـــالا که شــعرفلسفه ای از نبود توست
هــرگــز وجود فلـســفه مـبهـم نمی شود
......
هــــمدست عشق شد که بگوید برای تو..
انــــگـــار شـــاعرِ دلـــم آدم نـــمی شـود
سلام به دوستان و اساتید عزیزم.
از اینکه این همه فاصله افتاد بین دو شعر آخرم ،عذر می خوام.مشکلات و گرفتاری هایی برام پیش اومد که هم باعث این وقفه شد و هم باعث شد که این شعر به اندازه نگاه زیبای شما بزرگ و منسجم نباشه.برام دعا کنید تا مثل قبل دوباره فعالیت مستمر توی شعر داشته باشم.
3اردیبهشت 92
در پناه حق....