صبح جهان رخصت دیدن کجا
قامت خود رقص کشیدن کجا
در خم احول و دریدن زشب
سوزه ی مهتاب شنیدن کجا
این دگرازهرکه براین خال وخم
قافیه سازد نه قیاف از رخم
گر شده عالم چو ولایی تو خم
این همه خم راز کشیدن کجا
یا همه افکار و فراست کند
یاکه به دین هرچه حراست کند
یا به خدا خوی و قداست کند
اینکه در این دیده رسیدن کجا
ما به فلک خال و وفا داده دل
هرکه چنین قرعه وُرا ساده دل
عاقبت ان خوش سر افتاده دل
قسمت اگر بازی و چیدن کجا
ناگه و ناگاه که ظهر اورد
بانگ و نوایی که زدهر اورد
نیک گذرکرده و قهر اورد
ظهر جهان لانه خزیدن کجا
دامن عمرت همه چین می شود
دست فلک عمرتو کین می شود
داس قضا مزرعه چین می شود
لب زعمل مانده گزیدن کجا
عصر تو هم امد و عمر از قفا
رفته همی مانده تورا صدجفا
از عمل و کرده چه بودن خفا
دیدن این روز و شنیدن کجا
مهروغروبش که برعمرت چنین
گشته به زردی و نهایت یقین
عمر و جهان روزو سراید چنین
نای و سر از ناله دریدن کجا
روح اله سلیمی
بسیار دلانگیز است سرودهتان
شاعرانههایتان ماندگار