باران شلاقی می بارد
شلاق خاطره های دور را بر تنم می کوبد
بعد از این همه شهریورِ بی تو
برای آشیانه یِمان
از سیاهه یِ آرزوهایم یکی را هم خط نزدم
هرازگاهی شعر می نویسم
هرازگاهی
به پرنده ی زخمی قلبم آب و دانه می دهم
هرازگاهی تیمارش می کنم
هرازگاهی
پرنده ام ساعتی آرام می گیرد
دورتر یکی چنگ می زند
به گیسوی گیتار
واین نت ها
مخمل صدای تو را کم دارند
و این نت ها
موج گیسوی شکسته بر پیشانی ات را کم دارند
و این نت ها
گرمی دستهایت را کم دارند
دورتر یکی چنگ می زند
به گیسوی گیتار
صدایش
بوی روزهای باهمی می دهد
گاهی راه گم می کنم
گاهی
قافیه تنگ می شود
گاهی چند متر زیر خاک
از این پیله یِ تنهایی دلبازتر است
گاهی شیشه های تیز فاصله نشخوارم می کنند
گاهی بهانه لازم دارم
مثل همین شهریور تولدت
که جان بگیرم
که راه بیوفتم
و راه به راه برای شعرم واژه بچینم
پشت سر هم قطارشان کنم
مثل رشته یِ قله های بلند البرز
که بین مان فاصله است
مثل زنجیر چند سالگی های دخترمان
که بی من گذشت
مثل دانه های تسبیح تو
که هر وقت به دست می گیری
هوای چشمهایت بارانی می شود
چشم به راه نیستم
چشم به درم که راهم دهد
جایی دورتر از این برجکهای تفنگ به دست
دورتراز این دیوارها
که بلندی شان به سیم خاردار می رسد
جایی که با گیسوی شکسته بر پیشانی ات
یک وجب بیشتر فاصله نیست
هنوز از پا نیفتاده ام
پای همین دیوارها
که زندگی
بوی نایِ استخوان زنگ زده می دهد
هنوز با یاد اجاق چشمهایت
به روشنی آفتاب می رسم
هنوز
با گرمی همین اجاق
شکسته بسته های قلمم به بلاغت می رسد
اسطوره می گوید در آغاز تنها واژه بود
اسطوره راست می گوید
پیکر تراش روح آدمی
تنها
واژه لازم دارد
باران شلاقی می بارد
و دورتر
یکی چنگ می زند
به گیسوی گیتار
خوشحال شدم از خواندن سروده
موفق باشید .