شنبه ۴ اسفند
اشعار دفتر شعرِ گندم شاعر ثریا خورشیدی
|
|
باران شلاقی می بارد
شلاقِ خاطره های دور را برتنم می کوبد
|
|
|
|
|
کمی مهتاب می پاشم با تاریکّیِ این شبها
به قدر شلعه ی شمعی که بیندچشم چشمی را
|
|
|
|
|
شیرین و فرهاد
آتش گرفتم نازنین،عشق است ودردی آتشین
خاکسترم برباد شد خاکستر فرهاد تو
ثبت است
|
|
|
|
|
نگرفت کار این دل نگرفت بار دیگر
منو زخم این جدایی شب انتظار دیگر
دل بی قرار خود را سر وقت بامدادان
|
|
|
|
|
باران چشمم نم نمک آبی بر آتش می زند
باز این دل شوریده را حال وهوایی دیگر است
|
|
|
|
|
انگشت اشاره می نشاند یک سو:
"لیلای من است آن پریشان گیسو"
|
|
|
|
|
به کوچه های شهر،شب یکی است بی تو در به در
قرار پر ، وقار پر ، کمند اختیار پر
|
|
|
|
|
این بیابان رنگ وبوی داع مجنون می دهد
نغمه ی لیلای من می پیچد اینجا هر پگاه
این منم رسوای عالم در ح
|
|
|
|
|
آنجا که زمین چشمه ی فردا باشد
همبستر آسمان مینا باشد
|
|
|
|
|
این چنگ چه عاشقانه سوزی دارد
از زخمه وزخم گونه خون می بارد
|
|
|
|
|
مجنون سر خاک یار قامت بشکست
باران صفای دیده بر گونه نشست
|
|
|
|
|
انجا
که پر از جراحت بود
وتمنای آب
جفتی پوتین
راه می پیمود
|
|
|
|
|
روزی
شهر
دوباره خواهد رویید
بگذار خانه ای باشد
برای سنگهایِ صبورِ مرد
|
|
|
|
|
اما
آسمان
و هندسه یِ قفس؟
|
|
|
|
|
سپیده هم مثل تو
چشمانش را به نور باز می کند
سپیده هم مثل تو
با نقش ورنگ
|
|
|
|
|
روزنی است
رو به چشمه ی نور
|
|
|
|
|
-درختی
بار داده بود
در فصل جنگ-
|
|
|
|
|
از درخت بالا رفتم
که جوجه قرقی بردارم
وپرواز
فریاد شد
|
|
|
|
|
روزی از روزهای رویا
چشمانش را می بست
بابا
|
|
|
|
|
ساعتی که همین نور
ازهمین ستاره
رو سوی من کرد
|
|
|
|
|
سقفی داشتیم
به وسعت آسمان
که زیر آن
بارها
|
|
|
|
|
اما من
از این همه بشارت
تو را باور کردم
|
|
|
|
|
شبی ازآسمانم خوشه ی اختروشی چیدم
وماهَ م خرمنش تابیدباآهنگ لالایی
|
|
|
|
|
طبلها می خروشند
طبلهای تو خالی
مثل پو تینها
|
|
|
|
|
خوابهای سبزم
در شب فاصله
همه
ارزانی تو باد
|
|
|
|
|
به حصار سردم امشب هوسم دو بوسه گرماست
هوسی که از فسونش رز و نسترن شکوفاست
|
|
|
|
|
به شب در آسمان من نه ماه و نه ستاره ای ست
کجا برم دو دیده ام کجا کجا کجا برم
|
|
|
|
|
عطش ماه و ستاره شده سوسوی وجودم
زند آتش پر وبالم که گدازد همه 《هستم》
|
|
|
|
|
زورقی هست
.. رنگ رویا
.. روی دریا
هندسه یِ
.. ساده ای دارد
|
|
|
|
|
آسمان می دانست
.. از قطره های راهی
.. تلخ شان
.. مال من است
|
|
|
|
|
.. آن سوتر از حصار
.. رنگین کمان
.. بوی باران می داد
|
|
|
|
|
شبنمی که سر می خورد
.. در مسیر جاذبه
پیچکی که می خندد
.. به آفتاب
و نهالی که قد می کشد
..
|
|
|
|
|
با پوشال هم می توان
.. آرواره ساخت
|
|
|
|
|
دوست داشتن هم
.. با آخرین انسان
.. خاک خواهد شد
|
|
|
|
|
همیشه فریاد زدم
.. روی هر سجاده که نشستم:
.. "اجابت کن!
.. بت های مرا"
|
|
|
|
|
از ساعت حصار
.. شب و روز
.. با خدایت
.. گریسته ام
|
|
|
|
|
یادم هست
مادرم
.. چشم به راه گمشده ای دیگری بود
.. تا روزی که آلزایمر گرفت
|
|
|
|
|
خدای خاموش تو
.. زار زار می بارد
.. روی سجاده ی من
|
|
|
|
|
اینجا
..یک گلدان خاک دارم و
..آب
|
|
|
|
|
از زخم خاک می گویند
سویی که در چشمانم
..پر پر می زند
|
|
|