کاش
«کاش های زندگی» گاه کاش مدارا میکرد
مثلا گیرم یاری بود از جنس آب
زلال
شفاف
راست
حقیقی!
که گفتن جملهی بودنم در بودنت خلاصه میشود را امن کند
.
.
و یا شاید جوی آبی بود کوچک...
از دور، جایی نانشناس، ناشناسی مِهری به آب میانداخت و این خودش تجربهای میشد از عشق...
بی واهمه!...
بی اختلال وابستگی و افسردگی پس از فراق!
.
.
یک جوی کوچک کافیست، فقط روان باشد که پی نشستنهای بیحوصلگی انتظار، پای آن نومیدی، که شعله میزند بر جان، باز نشودکافیست
.
.
کاش، کاشهایمان حداقل کمی چون این لطیف و کوچک میبود که شاید به حواس پرت کردنی، پرت میشد...
البته که میدانم...
حواس که پرت شود کاش خودش را آنجا هم میرساند...
.
.
چطور بود اگر پیری، درویشی باشد که بگوید این راه طریقت است به عشق...
نه معبود و گلی در بهشت که عمریست میدویم به روی کلوخ داغ با پای برهنه و جانی بی جان از فرسودگی...نه!!!!
که آن عشق شیرین، عشق از فراق سوختن بود و این هم بس است.
.
کمی ساده، قرص نانی که بتوان از ان سیر شد ولی به پشتِ قرص، سیر شد..
.
کاش، «کاش» میدانست که اگر کمی قد نکشد رو به اسمان همین اینجا بهشت میبود، نه محالی در جایی محال!
خیر مقدم
دلنوشته بسیار جذابی بود
گاه.. کاش مدارا میکرد بنظر من جمله فوقالعادهای بود
کاش، «کاش» میدانست که اگر کمی قد نکشد رو به اسمان همین اینجا بهشت میبود، نه محالی در جایی محال!
این جمله انتهایی.. دلنوشته رو جذابتر کرد.. از اینکه کلمات جان بگیرند.. لذت میبرم
امیدوارم همینطور قوی بنویسید