در بلادی که بود آن طرف خانهء مــــــــا
سی چهل قرن جلوتر ز همین عصر فضا
پسری تازه و خوش هیکل و سیمین بر و رو
دور از جون من و جملهء یاران و شمـــــــــا
بود بیچاره و تنها و پر از شهوت و آز
خالی از جربزه و فارغ از شرم و حیا
تا که درمان بشود معضل تنهایــــی او
روز و شب معتکف درگه و دامان خدا
از ته سینـــه و از عمق وجود و دل زار
گریه میکرد و به هر ناله چنین کرد دعا
بار الها ، ز سر مهر خدایی و کـــرم
ببر این مادر من را به سرای صلحا
چونکه امروز نباشد به جهان صالح و مرد
روی او لنگهء دروازهء مینو بِگٌشـــــــــــــا
تا کند ترک جهان ، جای بگیرد به جنان
من بکارم سر قبرش گل لاله دوســه تا
جامه نیلی کند و ریش گذارد پدرم
با وفا در طی آن چلهء پر سوز عزا
چون که بگذشت چهل روز ز خاموشی او
یک به یک سوی پدر آمده خیل رفقــــــــا
هر یکی روضهء خود باز بخواند به سرش
دٰونَ الاِکْراه و عَنا ، زن بستاند به رضــــــا
بعدِ تجدید فراشی کــــه نماید پدرم
دست تقدیر و قضایم برساند به نوا
هم پدر فیض برد هم من بیرون ز نظـــــر
گر چنین روی دهد بَه بَه ازاین حسن قضا
روز و شب بود بدین ذکر و دعا کرد فراز
لیکن از بخت نگون ، تیر دعــا رفت خطا
جای مادر پدرش شد هدف آنهمــــــــــه تیر
شب تب آمد به تنش وقت سحر شد به فنا
بعد چل روز عزاداری و ترحیم و سِـــرِشْک
رفت و روبی شد و ، دادند به کاشانه صفا
کم کم آغاز شد از گوشه کنار زمزمه هـــــا
تا که خاتون جوان تک بنشسته ست چرا ؟
الغرض ، طالب او شد یلِ قصـــــــاب گذر
که دلش رفته پی خال و خط و زلفِ دوتا
روزگار پسرک بدتر از آن گشت که بود
دست تقدیر کشیدش ته گـــــرداب بلا
قُلتَشَن مردک قصاب بـــه بازوی ستبر
آمد از راه و بشد صاحب و سالار سرا
زن او گرچه جوان بود ولی تشنگی اش
آتشی بود که خامُش نشد از آن پر و پا
کم کَمَک سوی پسر کرد سر خدعــــــه دراز
چون نشد خدعه به ارعاب کشیدش به عنا
روزگار پسرک تیره تر از شـــــــــــــــام سیاه
شوی مادر شده بود بختک هر صبح و عشا
کف افسوس به هم میزد و میگفت ؛ عجب!
چه به سر بود و ز تقدیر چه آمد سر مــــــا
راضیا غیرت تقدیر خــــــریدار حق است
درد بشناس و پس آنگه ز فلک خواه شفا
می ستاند فلکت نعمت ، اگر از سر آز
ثروتت را نشناسی و شوی بند هــــوا.
سیدرضاموسوی راضی
بحر رمل مثمن مخبون محذوف
آموزنده و زیبا بود