در آن صحرا
در آن بی برگ وبر صحرا
در آن ایام تلخ وتیره ودلگیر
که با فرزند انسان آسمان هم کینه میورزید،
رسید آن شب که تو رفتی .
که تو خندیدی و رفتی ،
و من آهسته در خود می سرودم فصلی از دیوان بغضم را .
تو رفتی بی من امابا دلی سرشار از امید فرداها
ومن در کلبة تنهایی خود ،
برسرزانونهادم این سر سودایی ام را
در وداعی تلخ .
تورفتی و
نمیگویم که بعدازتو همه دریاچه ها خشکید
نمیگویم که بعدازتو همه پروانه ها مردند،
نمیگویم که رفتی ونهادم سربه صحراها،
نمیگویم که ﻣﺄوا در دل ویرانه ها کردم،
نمیگویم زمین لرزید
نمیگویم که طوفان شد
نمیگویم که سیل اشک من بنیان عمرم را فروپیچیدوبا خودبرد
نمیگویم که چون فرهاد نقش عشق سوزان را
به ضرب تیشه ای برسنگ سخت کوه ها کندم
نمیگویم که چون مجنون زداغ دوری لیلا
شدم آواره ای تنها
دل از بیگانه واز آشنا کندم.
نمیگویم که جای اشک ،خون بارید چشمانم.
ولی بعدازتودیگر
آسمان زندگی را ابرهای تیرة تردید پوشاندند
ودیگر زندگی جز انعکاس سرد فریادی به درد آلوده در من نیست.
از آن روزی که شهر آشوب چشمانت
برآشفتند شهر خلوت دل را
پرستیدم ترا مانند بودایی ، که بودارا
نه ،
چون بودا ،
که از اعماق جان جوید کمال نیروانا را.
همانند زمین تشنه ای در حسرت باران
که ناگه حجم سیال حضور چشمه ای را بر تن تبدار خود بیند
وبا حرصی جنون آسا
وجود چشمه را در خود فرو بلعد
سراب چشمة عشق دروغین ترا دیدم
ونوشیدم .
ولی افسوس
چه حاصل تشنه کامان را
ز دیدار سراب و وعدة آب دروغینش ؟
* * *
در آن صحرا
در آن بی برگ وبر صحرای نومیدان
زلال چشمة عشقت سرابی بود
ونقش دلفریب خنده هایت
نقش زیبای بر آبی بود.
واینک
بی تو
در این فصل پایانی
در این یلدا شب سرد زمستانی
صدای دلفریب مرگ از آفاق عالم میرسد درگوش
ومن آهسته در خود می سرایم آخرین ابیات بغضم را .
بیستم اسفند نودونه
تهران
نیمایی زیبا و شیرینی بود👏👏🌺🌺