کوچ دلبر
صبح است
بمان آرام جانم
پر پرواز گشوده ام تا
پرنده ها ی سبکبال مرا به میهمانی تو میبرند
به نشانی حوالی قلب تو
خبری از آرزوهایم نیست
پرستوها خبر آورده اند که موعد کوچ رسیده است
به هر سویی که نگاه کنی
آغوش من آنجاست که تو باشی
میشود امروز
اشکهایم را تو بربائی؟!
نجوای دلتنگیم؛
فریاد بی صدائی مرا به عرش برده است
غمگینم وسخت دلتنگ
دلتنگ تویی که نیستی
زمزمه های مات و مبهوت و ملتهب!
مگر نگفته ای؟
می شکند فاصله ها
دلتنگی ها
بوسه های ناگهانی
ببین چه عاشقانه دوستت دارم
اما سخت دلتنگم
ببین چه بی تابم و بی کس
انتظار بی عشق تو به پایان نمی رسد
باران چشمانم به فصل تو می بارد
آسمان قلبم بارانی است
قلم بنویس تا ریتم قلبم باز نایستاده
تو چه کسی هستی؟
باورهایم به نداشتنت عادت ندارد
دلارامم
زمان واحساسم
ثانیه، دقیقه، ساعت وماه وسال نمی فهمد
تو بدهکاری به تمام روزهایی که شادی
موقت مرا بلعیده ای؟
بیا دلبری ودیوانگی هایم
کم کم آمده است
اصلا چرا نباید باشی؟
چرا چرایی وجود ندارد.
رنگ چشمانم بی تاب نگاه توست
حتی گلها هم دیگر عطر همیشگی تو را ندارند
مگر کی رفته ای؟
نیستی
ومنم ودلتنگی
که همهی دلخوشی ام، با خاطره آرام بود
عاشقانه و زیبا بود